مادربزرگم داشت پشت سرم به عمه امم میگفت
معلوم نیست که کجا میره
میره به خیلی ببخشیدا خانما
گفت میره به ک.....دادن با مادرش
بعد منم عصبی شدم رفتم گفتم توام دلت میخواد بیا ما بی ذات بی خدا.
بعد برگشت به گریه زاری و قسم خدا و پیغمبر که این داره بمن تهمت میزنه من همچین حرفی نگفتم
بعد همه منو مقصر کردن تو به بزرگترت بی احترامی کردی اون یه پیر زنه همچین حرفی نمیزنه اشتباه شنیدی
عمه امم که اونجا بود شنیده بود اونم
گردن نگرفت گفت دروغ میگه 🥲🥺دختر عمه امم میخندید به حرفای مادربزرگم و خوشش میومد