ببین من خودم شهر غریبم یعنی فاصله شهرم تا شهر پدرم اینا 16 ساعته
پارسال همین موقع ها پدرم که پیر هم هست بیمارستان بستری شد طوری که امیدی بهش نبود منم اینجا فقط گریه میکردم دومادها به نوبت میرفتن مراقبت تو بیمارستان تا صبح اونوقت شوهر من اینجا عین خیالش نبود
منم شاغل بودم و دلم داشت میترکید
پدر و مادرش داشتن میومدن خونمون بهش گفتم بگو نیان حال روحیم مساعد نیست گفت چکار به تو دارن خودت پاشو برو خونتون نیازی به تو نداریم دلم شکست
یه هفته از پدر و مادرش پذیرایی کردم خدا میدونه 4 کیلو وزن کم کردم از گریه و بی قراری
دیدم اینطور نمیشه به امید شوهر اگر بمونم تا اخر عمر عذاب وجدان میگیرم
تنها پا شدم رفتم یه هفته موندم کنارش