خواهرم بهم گفت میای بریم بیرون؟گفتم نمیدونم.
یهو شوهرم اومد خونمون گفت لباس بپوش بریم..
لباس پوشیدم بریم منو شوهرم.
همزمان شد رفتنمون.
خاهرم جدا رفت بدون ناهار،م
شوهرمگفت ما هم نمیخوریم ناهار.
ولی گفتم نه بخوریم.
هم بخاطر ناهار خوردن و ظرف شستن اینا یکم دیر تر رفتیم
همینکه رسیدیم به مقصد یعنی جنگل، داشتیم خرید میکردیم.
یهو خواهرم زنگ میزنه میگه کجایین.
گفتم جنگلیم چیشد؟.
گفت من همونجا یه گوشواره گم کردم امروز.
میشه بیاین دنبالم منو ببرین همونجا.
گفتم نمیشه ک خودت بیا.
یه شکی تودلم افتاد.
اول گفت بستنی فروشی میام شما بیاین.
بعد گفت کلبه بیاین..
بعد گفت کافه بیاین.
گفتم چرا همون اول نگفتی ک کافه بیایم کلی دور زدیم.
تیچی اومدو ۳ تای رفتیم دنبال انگشتر.
خواهرم جلوتر از ما راه میرفت.
شوهرم ک تند تند پشت سرش جفتش.
انگار دنبال انگشتر نبودن تند تند راه میرفتن.
گفتم من آنقدر سریع میگردم چرا بهتون نمیرسم وایستین.
هی جفت خواهرم بود.
هی چشم توچشم میشدن.
تا اینکه سرمو بلند میکردم نگاهشون کنم .میدیدم وایستادن دارن به همدیگه نگاه میکنن.
.
خونه هم اومدیم بهش گفت بیا خوته مادرم الوچه بخور بعد برو.
بعد شوهرم گفت به مادرت دروغ بگو.
بگو ک پیدا کردی گوشواره..
سر شام هم ک بودیم.خواهرم هرچی میگفت اون تکرار میکرد
مثلا میگفت بابا داره میاد شوهرم هم میگفت.
مثلا حرفمیزد میزد شوهرم الکی میخندید.
بعد شوهرم گفت میخام خونتون کباب بزنم.
ماورمگفت باشه.
کباب پختیم به شوهرم گفتم دستت درد نکنه کباب زدی هیچی نگفت.
ولی ج خواهرمو داد گفت نوش جون .نوش جون رو فقط بمن میگفت.بجوری لهن داشت
ب دیگران میگه نوشِ جونتون یا نوشِ جان.
بعد گفت میخوردی نخوردی که.
حالا خواهرم کلی خورده بود.
ولی من یه کوچولو خوردم بمننگفت بخور چرا نخوردی .
ناهار نخوردنشونم مشکوکه