از این طرز فکر خوشم نمیاد اما خیلی تو دلم غصه می خورم.نمیخوام ناشکری کنم.و خدارو شکر بچم سالمه
اما همش با خودم فکر میکنم اعصابمبهم میریزه میگم ۹ ماه سختی بارداری که حتی مادرشوهرم کوچک ترین کمکی نکرد بااینکه بالاسرشون میشینیم وقتیایی ک حالم خوب نبود یه تو که پا بالا نمیومد ک احوال بپرسه... بعد بخاطر حالت تهوع ی شب نتونستم شام درست کنم فهمیده بود شام نداریم کلی ب شوهرم حرف زده بود ک ههه شام زنت درست نکرده برات از سرکار اومدی و فلان و بهمان حتی ی روز نکرد غذا درست کنه بگه بیاین پایین .از اون طرف هم کلی سختی زایمان و بچه داری که همش و همش مادرم بود الان بچه دوماهو نیمشه تا صبح جیغ میکشه ی بار نیومد بالا کمک کنه بگه بچه چیشدع... میگ من نمیتونم شب نخوابم باید بخوابم ولی مامان تو میتونه شب بیدار بمونه🙄 .حالا بچم شبیه اون بشه ...انصافه.. از طرفی هم برا هرچیز بچم دخالت میکنه خودشو اختیار دار میدونه نه برا سختی هاااا برا چیزای دیگ ک مثلن اینجا برو بچه سرماش نکنه اونجا نرو بچه گرماش نکنه
شب میخوابی مواظب باش رو بچه نیوفتی😒😒
خستم کرده از اون بدتر شوهرمم با من نیس طرف مادرشوهرمه دلم خیلییی پره ازدستشون
😭