سلام
من یه پسر ۲۶ساله که تو یه شهر دور مهمانم همیشه مراقب بودم یهو این شهر وابسته نشم و بعد ۶سال دم به تله دادم و دلو به یکی باختم .یطوری دوسش داشتم و محبت کردم که حتی تو فیلم میدیدم انقد یکیو لوسش کنی میگفتم این چه کاریه و کار به اینجا کشید که بعد ۵ماه به خاطر این که ۴تا خواستگار براش اومد اونم یهوی پشت هم و یکیشون با پدر دختره خیلی اوکی بود مجبور شدم پا پیش بزارم و برم با پدر دختر کاملا مودبانه صحبت کنم.مشکل من بعد دیدن باباش شروع شد که درست شبش و بعد این که با باباش صحبت کرد بهم گفت نمیتونم و دلیلشو فاصله گفت و گفت تصمیم خودمه و بابام ازت راضی بود و این حرفا .یجوری بهم بی احترامی کرد حتی نیومد مشورت کنیم و طبق قولش یکی دو هفته اینجا بمونه ببینه میتونه دوری خانوادشو تحمل کنه یا نه.
بهم گفت چرا به بابام قول ندادی تخصص رو بیای قم و پیش من باشی.من موندم مگه میتونم قول بدم کجا قبول میشم.من داشتم از همه چی حتی خانوادم میگذشتم تا باقی عمرمو قم یا تهران بمونم تا این اذیت نشه و این فقط قرار بود زن من شه .۵ماه محبت الکی بهش کردم که یادم میوفته عصبی میشم و هی میگم انشالله تاوانشو بده تاوان دلی که شکست و رفت .
همش ادعا میکرد عاشقمه و چند روز اخر همش گریه میکرد از جوابی که باباش شاید بده ولی خودش راحت ولم کرد و طی دو ماه با یکی از خواستگارا اوکی شد.
الان نه میتونم ببخشم نه فراموش کنم
همش نفرین میکنم
خیلی اذیتم چیکار باید کنم