یکی از آشناها مون زن دوم سده بود،زن اول به همه ی برادراش زنگ زد گفت جلو خواهرتون رو بگیرید نزارید که هوو من بشه برادرا پدر هر کی هرچی گفت نکن گفت من زنش نشم اون زن میگیره من دوسش دارم من میخوامش،خلاصه ازدواج کرد اوایل ازدواج برا زن دومی مهمان میآمد شوهره زن اول رو مجبور میکرده که برای مهمانی زن دوم شام نهار و پذیرایی کنه خلاصه زن اول هم حالا از ترس بوده یا آدم خوبی بوده بدون کم و کاست پذیرایی میکرده زن دوم یه بچه میاره ،دومی رو که بار دار میشه زن اولم بار دار میشه بعد با شوهرش دعوا میگیره که چرا اون بار دار شده خلاصه مرده برای زن دوم داشته یه خونه درست میکرده،چون خونه ی زن دوم کوچیک بوده،بچه ها با هم یک ماه فاصله داشتن و دنیا میاد زن اول دختر دار میشه یه دخترم داشته الان دوتا دختر شدن،زن دوم پسر دار میشه یه پسر داشته الان دوتا پسر داره،بچه ها شش ماهه میشن زن اول بیچاره از بس غصه میخوره سکته میکنه میمیره کمتر از سی بوده سنش،زن دوم میگه من بچش رو نگه نمیدارم بچه شش ماهه رو عمه بزرگ میکنه،خلاصه،دختر ه چهار پنج سال رو نگه میداره کمک دستش بشه،حالا بماند اذیت میکرده نمیکرده بچه رو من نمیدونم ولی بقیه میگن اذیت میکرده ،بعذ از اون حدود هفت سال میگذره که مرده دوباره قصد کرده زن بگیره دختره زنگ میزنم به داداش که این زن گرفته میره برا خودش با زنش دور میزنه براشون من باید آشپزی کنم به من گفته یا برو یا بمون مثل یه کلفت بچه ها تو بزرگ کن،زنه چون قبلاً همه با ازدواج ش مخالف بودن داره میسوزه و میسازه،زن داداش بزرگش گفته حالا فک کن که همون زن اول زنده شده بشین زندگی کن یا مثل آدم بچه هاشو بزار برو خونه بابات میگه من سه تا بچه رو چطور تنها بزارم