دیشب برادرشوهرمو دیدیم بهش سلام کردم اونم صداشو نازک کرد گفت سلام گفتم ادامو در میاری گفت چقد ناز میکنی گفتم نه گفت شوخی میکنم خودت دختر ناز نازی هستی من هیچی نگفتم بعد که رفتیم شوهرم گفت یبار دیگه اینطوری حرف زدی دهنتو جر میدم گفتم تو و خانواده ت شعور ندارید ادای بقیه رو در میارن گفت تو خونه مثل خرسی میخوای بخوری منو بیرون بلدی ناز کنی برای مردم
درونم یه دختر بچه هست که همه چیز رو با چشم های پر از بغض قبول کرده
برادرشوهر مجرد م دوبار فحشششش داد سر اینکه من داشتم به برادر زاده که دختر هست و شش سال بزرگتر از پسر پنج سالمه با متکی میزدش گفتم عزیزم یک بازی دیگه کنید دردش میاد . اونم داد زد حق نداری بهش چیزی بگی برو بیرون وووو کلی فحش . یکبار دیگه م همینجور . نه مادرشوهر نت پدر شوهر به من زنگ زدن . بعد مادرسوعرم به شوهرم گفته بود زنت مقصزع . الان ازشون اصلا نمیتونم بگذرم اصلا . رفت و آمدم و کم کردم بازم داغونم