چند وقت پیش جاریم خانواده ی شوهرم رو دعوت کرده بعد چند سال منم خبر نداشتم.
امروز زنگ زده ک حالا میخام تو رو دعوت کنم.
متاسفانه ۵ ساله ک خانواده شوهرم بدون هیچ دلیلی منو ب جمعاشون دعوت نمیکنن.هم من هم همسر خیلی دلگیریم.
ب جاریمگفتم نمیخاد برای ما دو تا مهمونی بگیری نیاز نیس.گفت همه رو دعوت کردم دوس دارم بیاید.
باردارم سراغمم گرفت هم اون گرم صحبت کرد هم من گرم جواب دادم.۱۰ سال توی یه ساختمون بودیم شکر خدا ب مشکلی نخوردیم ولی دعوتشو رد کردم.دلم گرفت ک منو با بقیه نگفته.
با این حال من تا بحال نزاشتم ارتباطش با مادرش قطع بشه.عید ب زور بردمش ک ب مادرش سر بزنه .با دو تا داداشاشم در تماسم.و اگر بخام کل داستان روابطمونو بگم طولانی میشه ولی در کل منو همسر بی حاشیه و گرمیم و سرمون توی لاک خودمونه.
عیدم رفتیم خونه مادرش دو تا پسراشو دعوت کرده بود هی میگفت کباب و چلوگوشت و مرغ گذاشتم میخای بیارم بخورید تشکر کردم توی دلم گفتم کاش یه استانبولی میزاشتی ب این بچتم میگفتی بیاد پیشتون ما ک بنده ی شکم نیستیم 😕