2733
2734
عنوان

گفت اگه پسر نَزایی برام بعدش طلاق

314 بازدید | 24 پست

شوهر خواهرم به خواهرم گفت بچه پسر اگه نشد طلاق چی‌ا  کنه بگید توروخدا شرایط جدا شدن هم نداره چون پدر مادر ندارین فقط بگید چیکار کنه پسردار بشه لطفا قضاوت نکنید فقط بگید

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!😥 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷



2731
2740

شوهرش بی سواده؟ 

اول دبیرستان زیست شناسی نداشتن؟

فقط چهار سوال ارزشمند در زندگی وجود داره چی مقدسه؟روح از چه چیزی درست شده؟چی ارزش داره براش زندگی کنی؟و چی ارزش داره براش بمیری؟و جواب همه این سوال ها یکیه فقط عشق🍀

اقای پادشاه اگه پسر میخوان برای حفظ تاج و تخت میتونن پول خرج کنن برن ای وی اف و تعیین جنسیت کنن 

بعدم ب اقای بیسواد بگید که تعیین جنسیت با خودشه ربطی ب زنش نداره بره خودشو طلاق بده 😏

بگو  بعد تو تاج و تخت پادشاهیت بی صاحاب میمونه؟؟

والا سلطانخواه به زنش گفت انقد بچه بیار تا پسر شه اونوقت شوهرخواهرت میگه اگه نشد طلاق 

خواهرت یه دونه بزنه در باسنش پرتش کنه تو آشغالی

فرزندم، دلبندم ،عزيزتر از جانم از ملالتهاي اين روزهاي مادري ام برايت ميگويم... از اين روزها که از صبح بايد به دنبال پاهاي کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگيرم تا زمين نخوري.به کارهاي روي زمين مانده ام نميرسم اين روزها که اتاقها را يکي يکي دنبال من مي آيي، به پاهايم آويزان ميشوي و آن قدر نق ميزني تا بغلت کنم، تا آرام شوي.اين روزها فنجان چايم را که ديگر يخ کرده، از دسترست دور ميکنم تا مبادا دستهاي کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتي و نااميدي سر برگرداندنت را ميبينم که سوپت را نميخوري و کلافه ميشوم از اينکه غذايت را بيرون ميريزي.هرروز صبح جارو ميکشم، گردگيري ميکنم، خانه را تميز ميکنم و شب با خانه اي منفجر شده و اعصابي خراب به خواب ميروم.روزها ميگذرد که يک فرصت براي خلوت و استراحت پيدا نميکنم و باز هم به کارهاي مانده ام نميرسم...امشب يک دل سير گريه کردم.امشب با همين فکر ها تو را در آغوش کشيدم و خدا را شکرکردم و به روزها و سالهاي پيش رو فکر کردم و غصه مبهمي قلبم را فشرد...تو روزي آنقدر بزرگ خواهي شد که ديگر در آغوش من جا نميشوي و آنقدر پاهايت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور ميشوي و من مينشينم و نگاه ميکنم و آه...روزگاري بايد با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بيايي و من يک فنجان چاي تازه دم برايت بياورم و به حرفهايت با جان گوش بسپرم تا چاي از دهن بيفتد....روزي ميرسد که از اين اتاق به آن اتاق بروم و خانه اي را که تو در آن نيستي تميز کنم. و خانه اي که برق ميزند و روزها تميز ميماند، بزرگ شدن تو را بيرحمانه به چشمم بيآورد.روزي خواهد رسيد که تو بزرگ ميشوي، شايد آن روز ديگر جيغ نزني، بلند نخندي، همه چيز را به هم نريزي... شايد آن روز من دلم لک بزند براي امروز...روزي خواهد رسيد که من حسرت امشبهايي را بخورم که چاي نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ريخته و سوپ و بازي و... به خواب ميروم... شايد روزي آغوشم درد بگيرد، اين روزها دارد از من يک مادر به شدت بغلي ميسازد...! اين روزها فهميدم بايد از تک تک لحظه هايم لذت ببرم.
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
داغ ترین های تاپیک های امروز