من هر روز هفته غذا میپزم ایشون فقط شام خونس بقیش سرکاره
من هرشب یه شام گرم دارم و هر روز یه شکل
تا از راه میرسه سفره و پهن میکنم
درحد توانمم به تمیزی خونه رسیدم باوجود یک بچه فضول
این اخیرا یخورده افسردگی و حال روحی بد داشتم کمتر ب مرتبی خونه میرسیدم ولی حتی شده بود موقع اومدنش ظاهری هم یه دستی بکشم ب خونم تاکه دیروز عمقی تمیز کردم همه جارو
خلاصه خودش فقط جمعها خونس دیشب از بس خروپف باصدای بلند میکرد نمیتونستم بخوابم هی میپریدم از خواب و خوابشم سنگین هرچیم بیدارش میکردم فایده نداشت خلاصه ک دیشب خوب نخوابیدم و خودش سیر خواب ساعت۱۱ بیدارشد ک برامون صبحونه درس کن من گیج خواب بودم سری تکون دادم ک باشه و بازم خوابم برد
بعد خودش بیدار شد یه املتی درست کرد و منم دیگه بیدار شدم چایی و درس کردم ونشستیم سر سفره (عادت بدی ک داره از همه چی ایراد میگیره یعنی ایرادهای بنی اسرائیلی )بهم گف هندونه و چرا اینو درشت قاچ کردی تو دهن کی جا میشه منم گفتم حالا اینقد ایرادای ریز ریز نگیر (املتی ک درس کرده بود گوجه نپخته بود و زیر دندون خیلی حس میشد و یحالت چندشی داشت منم گفتم وقتشه ک از غذاشم ایراد بگیرم ک حسمو درک کنه ک خودشم دیگه ایراد نگیره)منم گفتم اگ بخوام ایراذ بگیرم خب غذای توهم ایراد داره این گوجه نپخته و اصلا یطوریه گف خب تو زرنگ بودی خودت پامیشدی درس میکردی گفتم منم خستم ی جمعس خودت صبحونه و درس کن من ناهار مگ چی میشه گفت نخیر ازاین. به بعد خودت پامیشی درس میکنی گفته باشما
گفتم دستور میدی گفت هرچی باید غذات اماده باشه نمیدونم بوی اشپزی همسایه جفتی هم میومد بیشتردنبال بهونه بود حالا خودش تازه املت خورده بود و دیشبش من خورشت بامیه و برنج و مخلفات درست کرده بودم