امروز خواهرم گفت تو چقدر همش زود داد میزنی همش عصبی هیچی نداشتم بهش بگم از درون داغونم
دختر عموم ۱۰ سالشه پرسید ازم تو مگه خواهر بزرگتر نیستی چرا تو عروس نشدی بازم خندیدم
رفتیم مهمونی وقتی میخواستن معرفی کنن خواهرم و گفتن ایشون دختر کوچیکه فلانی همون که ازدواج کرده
یه حس خاصی بهم دست داد یه حالی شدم امروز از صبح کلافم اخه یه آدم چقدر میتونه یه درد وبکشه صداش در نیاد دارم میبینم مامانم و بابام زندگی خواهرم ومیبینن لذت میبرن زندگی من و میبینن فقط غصه میخورن تازه من خیلی وقتا خونه نیستم سر کارم
کاشکی زندگیم تموم بشه زود