دختر نازی بود اما قوی هم بود
توی ۲۰ سالگی براش یه خواستگار خیلی پولدار میاد و پدر و مادرش خیلی باهاشون حرف میزنن تا راضیش کنن
اما اون زیاد از اخلاق پسره خوشش نمیومد و هرچی میگفت من رفتارهای خوبی ازش ندیدم خانوادش انگار کور شده بودن
با تمام اینها راضی شد
روزی که رفتن محضر برای عقد این دوست ما تو پله ها میخوره زمین و پاش پیچ میخوره
اون آقا که قرار بود مثلا همسر باشه اومد شروع کرد به چرت و پرت گفتن و اینکه مگه کوری جلو پاتو نمیبینی و از این حرفا
پدر مهلقا هم دید این ماجرا رو و واقعا ناراحت شدن و عقد رو کنسل کردن و کلا پدرش اجازه نداد اون پسر سمتش بیاد
خلاصه حدود دو سه سال بعد مه لقا ازدواج میکنه با کسی که دوسش داشت
این مرد میشد برادرشوهر خواهرش
یعنی مهلقا جاری خواهرش بود