2733
2739

#پارت_دوم

#رمان_طردشد

با صداے در به خودم آمدم !!

بله؟

منم ساناز جان ،!!!

زرے خاتون بود ،از وقتے چشم به دنیا گشودم تو خونه ما کار میکرد ،

زری_ آقا گفتند لباستون را بپوشید بیاید پایین مهمانا نیم ساعت دیگه میرسند!

چشمو گفتم رفتم جلو آینه موهاے خرماے رنگم که تا کمرم میرسید شانه کردم‌!!!به این فکرمیکردم حالاچے بپوشم ،

کمدم را باز کردم پراز لباسهاے رنگاورنگ خوشکل که همشون سلیقه مادرم بود من بیشتر سلیقه م به رنگ مشکے میرفت ،

دستو دلم نمیرفت به این نو لباسا !!چشمم مدل مشکیو دید ،

اخرین بار ختم مادر بزرگم پوشیده بودم ،

پیش خودم فکر کردم اینم ختم خودمه خبر ندارم ،

لباس را پوشیدم به چهره سفیدم خیلے میامد ،

یه شال طوسے رنگم داشتم اونم سر کردم ، رژلب صورتے رنگ ،ریمل  زدم واقعا به اون چشمایے درشت عسلے رنگم، همه چے میامد ، درکل احتیاجے نبود به چیزے ..

احساسم میگفت یه مهمونے ساده ست ولے استرس تو دستام نمایان بود.‌‌ !!!

صداے باز شدن در آمد اینبار خواهرم بود از دیدنش خوشحال شدم پریدم بغلش بوسیدمش ،

کے آمدے خواهرجونم؟؟!!

_ مگه میشه خواستگارے تنها خواهرم باشه و من نباشم !!!

دلت خوش خواهر !!!

_ ساناز چته ؟ چرا اینو میگے ؟؟؟ بلاخره تو هم باید ازدواج کنی،

اره قبول دارم !!! ولے با کسے که عاشقش بشم،، دوست دارم ازدواج کنم!! نه کسے که حتے یبارم هم ندیدمش مگه قرن بوقیم !

_عزیز دلم میبینش عاشقش میشے ! منم اینطورے ازدواج کردم الانم خیلے شوهرمو دوست دارم ،خودت که میدونے ..


(خواهرم سه سالے ازمن بزرگتر بود یه دخترداشت ،

اونم مثل من روزے پدر شوهرش رفته مغازه به پدرم گفته دخترتو برا پسرم میخوام ندیده همانجا قبول میکنه جواب مثبت را بهشون میده ، از حق نگذریم شوهرش ادم خوبو پولدار خوش قیافه همه چے تمام ،این چند سال زندگے مشترکشون به مشکلے بر نخوردن ،

اما خوب شاید من شانس خواهرمو نداشتم دلم شور میزد حس خیلے بدے داشتم ، ..)


پدر تقریبا یه اقاے شصتو چند ساله اے نشسته بودند و گل می گفتند و گل میشنیدند و از هر دری با یکدیگر صحبت می کردند. اون طرف خانم مسنے شیڪ پوش با کت زرشکے با چشمانے ابے خیلے خوش چهره باکلاس !! کنار مادرم نشسته بود ،

دست از آنالیزشون برداشتم باورودم زیر لب سلامے کردم ، همه مهماناساکت شدند نگاه ها به سمت من شده از جا برخاستند جواب سلامو خیلے گرم دادند

روم نمیشد سرم را بلند کنم ، کنار مادرم نشستم ، خانمی که خوش سرزبان تر بودگفت:

_ دست و پنجتون درد نکنه برا همچین گلی‌..

مادرم خودشو جابجا کرد وانگار خوشش آمده باشه !!

گفت کنیزتونه ..!

صحبتا داشت گل مینداخت ...


قلم ؛سها جون

گویند چون میگذرد غمی نیست به والله ، همین درد کمی نیست
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
داغ ترین های تاپیک های امروز