بچه که بودم به چیزی دیدم تو بیداری که حرفم قبول نکردن
خونمون ک بودیم بین مبلا یه چیزی که خیلی بزرگ بود قطرش،و ظاهرش مثل مار بود اما رنکارنگگگ بود حرکت میکردد،اینقدر دراز بود فکنم پنج دقیقه ای زل زده بودم که ببینم کی تموم میشه میرسه به دمش
تموم ک شد رفتنش گفتم مامان فلان چیز دیدم باور نکردن