ی چند روز مهمونی داشتیم خونه پدر بزرگم کار مبکنم هر کمکی که بتونممبکنم اینجوری نیستم ک بشینم نشسته بودم دخترعموم که ده سال از من کوچیکتره اومد بهم گفت کمک بقیه بریم ظرفارو بشوریم گفتم من اندازه سرت ظرف شستم الان دیگه حوصله ندارم یهو زنعموم با عصبانیت گفت همینه دیگه همه باید کار کنن منم گفتم بله همه باید کار کنن منم کاری که از دستم برمیاد کردم ولی خودش هیجکاری نمبکنه والا فقط زر میزنه