میدونی خوبی داستان تو این بود که باورات اعتمادت ... نابود نشد
ولی من شد من باورش کردم ولی اون رفت بدون دلیل موجه
من خسته ام از اینکه ماه هاس روزا ادای ادمای شاد و قوی رو درمیارم درس کلاس اما هرشب تا صبح پتو رو فشار میدم تو دهنم تا خانوادم گریه هامو نشنون من تقریبا هر روز یه از جاهایی که منو یادش میندازه رد میشم و خسته ام از اینکه هرروز تو خیابون اشکم بریزه و هزارتا چیز دیگه
من هنر فراموش کردم ندارم چون قبل اون تو صورت کسی نگاه ننداخته بودم بعدشم نتونستم تو صورت کسی حتی نگاه کنم
من فکر میکنم خدا منو نمیبینه نمیدونم تاوان چی رو دارم میدم