سر یه مسایلی که اصلا مقصر نبودیم و تصمیم واسه زندگی خودمون بود دعوا کردیم بدجوور جوریکه که بابابزرگم گفت بمیرم نمیخوام بیاین مراسمم در اووون حد و کلا قطع رابطه کردیم
بیچاره بابام خیلی ناراحت شد اون موقع خیلی شکسته شد وقتی فهمید بابابزرگم گفته پسری به اسم محمدعلی ندارم و...
بعد گذشت چند سال که الان بیماری بابام شدید تر شده عمه هام و مادر پدرش ریختن بیمارستان حالا بابای من ممنوع الملاقاته و میدونم اصلا دلش نمیخواد ببینه اینارو
منم قرار بود با داداشم برم شیراز واسه نشون دادن پرونده پزشکیش ولی نتونستم یعنی الان داداشمم اینجا نیست که جلوشونو بگیره و فقط منم و مامانمم و شوهر خالم
خییلی زیاد نامردی کردن در حقمون تو این چند سال میدونستن بابام تو چه وضعیتیه یه حال ازش نپرسیدن بی شرفا الان اومدن اینجا واسه گرفتن حلالیت