تنها راهی که من رفتم سکوت کردم و گذاشتم خانوادم محبت کنند بهش و البته ۷ سال و نیم طول کشید و سه سالش قطع رابطه کامل بود من میرفتم پیش خانوادم ولی حتی حتی یک بار هم نگفتم بیا بریم خونه خانوادم و اگر هم وقتی که میگفت بریم خونه داداش هات فقط یکبار میگفتم بریم و اصرار نمی کردم دیگه خودش کم کم اومد البته مردها احمق نیستند کم کم خانواده خودشون میشناسند و کار دیگه من در برابر خانواده همسرم این بود که در برابر اذیت هاشون سکوت میکردم و احترام میگذاشتم و شوهرم فهمید که مشکل از خانواده خودش هست
وقتی بچم بستری شد بیمارستان بخاطر سرماخوردگی با اینکه همسرم به برادرم بی احترامی میکرد برادرم با دست پر اومد و اونجا زیاد به شوهرم محل نگذاشت ولی بچه رو برد گردوند
و وقتی شوهرم گلایه خانوادم به من میکرد با شوهرم مثل یه دوست صمیمی برخورد میکردم و میگفتم آره راست میگی تو حق داری ولی تو هم باشی این رفتار بکنن ناراحت میشی مثلاً پدر من به همسرم بی محلی میکرد و همسرم خیلی از پدرم بدش می اومد و جلو برادر هام این نشون میداد با اینکه برادر هام هم بدشون می اومد از پدرم ولی از اینکه دامادشون به پدرشون بی احترامی کنه بدشون می اومد منم همین حرف به همسرم میگفتم و میگفتم برادر هام تو رو دوست دارن ولی من تو رو از اونها بیشتر دوست دارم ولی تقصیر تو هست
و بار ها به خانواده من بی احترامی میک د من سکوت میکردم و چند بار فقط گفتم من خیلی خیلی ناراحت میشم از بی احترامی تو و تو داری از چشم من می افتی