امروز قرار بود بریم بیرون،حالا بماند من چقدر من اصرار مامانمو کردم بزاره برم بیرون باهاش،سرش گریه کردم خاااک ،بعد صبح زنگ زد عمم فوت کرده،نمیتونم بیام،دیدم با خنده میگه ولی گفتم حله خدا رحمتش کنه،الان دیدم استوری گزاشته با رفقاش ،بش پیم دادم نمبومدی میگفتی نمیام واسه چی دروغ میگی،گف وای ن اونجا ک تو میگفتی خیلی جرجن.ده توش بود،رفتم دیدم خیلی فضاش بده برگشتم با دوستام رفتیم یه جا دیگ ب توهم گفتم عمم فوت کردع ک ناراحت نشی،دیگ جوابشو ندادم ولی خیییلی ناراحت شدم،الان بزور گریمو نگه داشتم،فقط اونجا ک زنگ زد با خنده ایسگام کرد با دوستاش وقتی یادم میاد انگار اتیشم میزنن،هرچند من با دخترعموم رفتم خیلیم خوش گذشت ولی ب ان نتیجه رسیدم مامانم درست میگف،دوستی وجود نداره🙂