ببیند من ازدواج کردم امدم شهر غریب اه در بساط نداریم
همش به شوهرم میگم بیا بریم شهر من کرمانشا
هی بهونه میاره الان خودم میخام برم افق کوروش کار کنم
ولی انقد میترسم بریم اونجا این شوهرم هعی منو سرزنش کنه که اره تو منو برداشتی اوزدی اینجا
حالا کارش ازاده ها ولی منو میترسونه
موندم بخدا خدایا ابرو منو پیش شوهرم حفظ
کن نذار شرمندش بشم