امروز خواهر شوهرم اومد خونمون دوتا پسر کلاس چهار و شیشم داره منم ک تازه عروس رو مبلا وایمیستادن میخوابیدن
هعی صندلی میز ناهار خوری و اینور و اونور میکشیدن پتوهامو همه رو ریختن وسط یکی رو تشک پتو انداختن یه رو خودشون
هعی خراب کاری میکردن مامانشونم اصن ب روی خودش نمیاورد منم ک از تو حرص میخوردم چیزی م نمیگفتم اگ م میگفتم با خوش رویی اصن ب روی خودشون نمیاوردن از ظهر تا الان سرپا بودم دیونه شدم