مادرشوهرم ی ادم بداخلاق و جیغ جیغو ک میخواد رو زندگی همه ی بچه هاش ریاست داشته باشه.اینو نه من بلکه همه بچه هاش میگن.خیلی تو زندگی بچه هاش مشکل و دعوا درست میکنه حتی برادر شوهرم یه بار گفته بود مامانم تو زندگیمون حرومزادگی میکنه.
من شوهرم دو هفته بندره دو هفته خونه کارش ۱۴ ۱۴ است.این دو هفته ای ک خونه نیست از اول یه هفتشو من میرفتم خونه بابام چون اون دوهفته ای هم که هست اینثدر درگیر کارای عقب افتادشه ک من همیشه محبوسم تو خونه.و شهرمون جوریه ک یه زن تازه ازدواج کرده و جون نباید زیاد از خونه بیاد بیرون.یک ماه پیش مادرشوهرم اومد خونه و گفت حق اینکه بری خونه بابات بیشتر دو روز بمونی رو نداری و من اجازه نمیدم و نمیذارم و تو با عشوه گری علی رو خر میکنی ک بذاره بری خونه بابات بمونی.
و کلی به شوهرم فحش داد ک گوه خورده ک گفته تو بری خونه بابات و خره و نفهمه و ...
منم یه کلمه گفتم من ولویی نیستم ک اینجور برخورد میکنید هر جا برم شوهرم میدونه و فقط باید اون بدونه.به شوهرم گفتم رفت باهاش حرف بزنه همه رو زد حاشا و گفت زنت دروغ میگه.شوهرمم دعواش کرد و گفت زن من هیچوقت دروغ نمیگه و هرجا دلش بخواد میره.خلاصه یه یک هفته ای قهر کردم و نرفتم اونجا.
راستی بگم ما تو یه ساختمونیم یه حیاط بزرگ مشترک و خونه های جدا.
بعد یه هفته با شوهرم رفتیم مثل پروانه دور شوهرم میتابید اما جواب سلام منو هم نداد.ماشدم اومد خونه گریم افتاد از حرص.شوهرم اومد بغلم کرد گفت اشکال نداره یه یکماه طول میکشه تا مامانم بس کنه نمیشه هم خیلی کشش بدیم اون دیگه یاد گرفت دخالت نکنه یه خانواده ایم زشته بحث باشه.فرداش شوهرم رفت سر کار وقتی رفت بهم گفت به خاطر من برو اونطرف و کم محلی دیدی به من ببخش.یه دو سه بار رفتم اما خب ادم چقدر تحمل کوچیک شدن داره.اومدم خونه بابام.حالا دو روز دیگه میخوام برگردم نمیدونم چیکار کنم.برم اونطرف نرم