حالم از خانواده شوهرم بهم میخوره نه الکی حرفایی بهم زدن کارایی کردن که هیچ جوره نمیتونم ببخشم از بی عرضگی هم مجبورم خودمو بزنم به بی خیالی و احترام بزارم
ازاون طرف شوهرم قصد داره باهاشون تو یه حیاط بمونیم تا آخر به خدا مرگ برام بهتره بدترین کابوسم همینه
از این طرف بچه میخواد احمق بعد میگه تو اگه نمیخوای برو خونه بابات یا اگه بچه نیاری دیگه نمیتونم دوست داشته باشم از چشمم می افتی
به خدا روزی هزار بار پشیمونم مثل سگ اما چیکار کنم که چاره ی دیگه ای ندارم
الان هم رابطه بدون جلوگیری داشتیم دو روزی گذشته نمیدونم باید چیکار کنم اگه قرص اورژانسی بخورم میترسم ضرر کنه دو میسه تو این ماه
بعد بنظرتون چیکار کنم شوهرم ازاین حیاط بریم راحت شیم