یه روز یه آدم عاشق یه درخت شد🌳
اون آدم هر روز خدا به درخت تبر میزد و پوستش رو میکند.
و هر بار میگفت: من عاشقتم!
یه روز شاخه های درخت تموم شد
نوبت به ساقه رسید
آدم به درخت میگفت: اینبارم با عشق بهت تبر میزنم
خوب مثل اینکه ،این بار
درخت از بین رفت 🥲
آدم هم رفت دنبال درخت جدید
یا بهتر بگم عشق جدید!
ولی درخت ریشه هاش مونده بود
از اون ریشه ها جوونه بیرون اومد 🌱
و تبدیل به درختی جدید شد
آدم برگشت
ذوق کرد 🤡
گفت:این به خاطر عشق من بود که تو برگشتی🤠
آدم نمیدونست که این درخت ، درخت قبلی نیست
گفت این بار بهت تبر نمیزنم تا بزرگ بشی!
همون لحظه درخت
نیرویی عظیم از خودش نشون داد🙀 🍃
و آدم رو به عقب هل داد
هر بار آدم میخواست به طریقی بهش نزدیک بشه این نیرو جلوی اون رو میگرفت 🙅
شاید
آدم از کاری کرده بود پشیمون بود چون با شونه هایی افتاده راهش رو گرفت و رفت.
گاهی بر میگشت و با حسرت به درخت نگاه میکرد.
خوب این قصه بود
این ،قصه عشق آدم و درخت بود .
قصه ای که برای خیلی از آدما واقعیه
آدمایی که با ادعای عشق به طرف مقابلشون آسیب میزنن.
یکی با محدود کردن
یکی با کنترل کردن
یکی با ازبین بردن عزت و احترام
یکی با کشتن روح طرف
یکی...
گاهی ما آدما، هم آدمیم هم درخت
ادعا میکنیم خودمون رو دوست داریم ولی به خودمون آسیب میزنیم
یا اجازه میدیم بقیه بهمون آسیب بزنن.
این عشق و دوست داشتن نیست خودخواهی محضه.