در این فکرم که در یک لحظه غفلت
از این زندانِ خامُش پَر بگیرم🕊️
به چشمِ مردِ زندان بان بخندم😄
کنارت زندگی را از سر بگیرم🙂❤️
در این فکرم من و میدانم که هرگز
مرا یارای رفتن از این قفس نیست🌑
اگر مردِ زندانبان هم بخواد
دگر مرا بهرِ پروازم نفس نیست😞
از پشتِ میله ها هر صبحِ روشن🌝
نگاهِ کودکی خندد به رویم👶
چون من سر کنم آوازِ شادی🎵
لبش با بوسه می آید به سویم😍
اگر ای آسمان خواهم که یک روز
از این زندانِ خامُش پر بگیرم
به چشمِ کودکِ گریان چه بگویم؟🥺
زِ من بگذر که من مرغی اسیرم🥲
من آن شمعم که با سوزِ دلِ خویش
فروزان میکنم ویرانه ای را...
اگر خوام که خاموشی گزینم
پریشان میکنم کاشانه ای را....