خواهرم دیابت گرفته فامیلامون زنگ میزنن بهمون گریه میکنن

پارادایس۷۱

عضویت: 1399/07/21

تعداد پست: 12394

اندازه یه گندم عقل ندارن  امروز دانشگاه بودم  عموم زنگ زده میگفت توروخدا بیا خونه دارم دی ...

مشکل از شماس ک به همه اطلاع دادین خودتون شلوغش کردین ک بقیه هم انقد هیجانی رفتار میکنن...

1403/01/29

|

20:37

4 نفر لایک کرده اند ...

گزارش پست نامناسب

مینیاتوری82

مدیر استارتر

عضویت: 1400/06/15

تعداد پست: 32960

خیلی دیگع بزرگش کردی!!!

نه بزرگش نکردم حقیقته دیابت نوع اول اینجوریه

شب ها که به جای مادرم بیمارستان پیش خواهرم میموندم خیلی اذیت میشدم چون روزها هم دانشگاه میرفتم و نمیتونستم به صورت جایگزین استراحت کنم قطعا اون روزها زشت ترین ورژن خودم رو داشتم و همزمان باید سعی میکردم که خودم رو شاداب نشون بدم تا  به عنوان یک پیشکوست، دردِ بیماری خواهرم رو کوچیک تر نشون بدم یک روز که تازه از بیمارستان برگشته بودم با موهای وز وزی و چشمای گود افتاده بالای سر کتری وایستاده بودم که چشمم به یک هسته ی خرما کنار شعله ی گاز افتاد که حرارت و شعله به طور مستقیم به اون هسته میخورد دیروز هم اون هسته رو موقع درست کردن چای دیده بودم پریروز که موهام کمتر از اون روز وز وزی بود هم همینطور! همچنین موقع شام درست کردن و ناهار گرم کردن هم دیده بودمش به طرزعجیبی استوار بودو صبور!شاید فکر میکرد بالاخره روزی کسی از بین شعله ها برش میداره و توی خاک نرم میزارتش و جوونه میزنه و بالاخره رشد میکنه ((متاسفانه باید بگم اون هسته خود من بود!منی که سالها در فشار وزجر و درد سکوت کردم چون امید داشتم روزی خدایم مرا از میان شعله ها برمیدارد آبی بر رویم میریزد و جوانه زدنم را تماشا میکند غافل از اینکه خدایم سالهاست مرا در میان شعله های آتش در زیر کتری بزرگی رها کرده است)) درحالی که من گمان میکردم او نگهدار و پناه من است ✒️خاطرات یک مینیاتوری

1403/01/29

|

20:37

1 نفر لایک کرده اند ...

گزارش پست نامناسب

گل_بنفشه۱۳۶۷

عضویت: 1401/09/13

تعداد پست: 298

خیلی رک بگید دایی خودتو جمع کن نذارید دل بسوزونن اینو از منی بشنو که ۴۰ ساله دیابت دارم

شما مگه چند سالتونه که ۴۰ ساله دیابت دارین؟

1403/01/29

|

20:37

0 نفر لایک کرده اند ...

گزارش پست نامناسب

خانمخوشگله

عضویت: 1401/03/17

تعداد پست: 1730

من دیابت داشتم با کنترل کامل خوب شدم نیاز به قرص هم نداشتم باید رعایت کنه یک سری چیزها که بده نباید بخوره که قند بره بالا

آره خوشگلم.پس چی؟😐😍😍😌همه میگن.شما هم بگو😛لایکم نکن.جنس مخالف بیاد پا شکسته باید بره حواستا جمع کن.متاهلم🤨😐

1403/01/29

|

20:37

0 نفر لایک کرده اند ...

گزارش پست نامناسب

unique_یونیک

عضویت: 1398/03/01

تعداد پست: 6001

والا من یه خانمی دیدم دیابت داشت می‌گفت طبیعی زندگی می‌کنه و دوتا هم بچه به دنیا آورده دیابت نوع یک درسته که سخته اما با تزریق منظم رژیم غذایی کنترل میشه بعد آدم مبتلا مثل تمام آدم ها طبیعی می‌تونه زندگی اش بکنه

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی    که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

1403/01/29

|

20:37

3 نفر لایک کرده اند ...

گزارش پست نامناسب

تیمان۲۲

عضویت: 1398/01/20

تعداد پست: 5186

دیابت سخته واقعا تا اخر عمرش باید انسولین بزنه قندشو چک کنه محدودیت غذایی داره من خودمم دیابت دارم و ...

فقط باید رعایت غذایی بکنید زیاد بره بالا انسولین میخاد وگرنه با قرص هم میشه کنترلش کرد..این اداها چیه گریه زاری مگه دور ازجون کسی فوت شده..

1403/01/29

|

20:37

4 نفر لایک کرده اند ...

گزارش پست نامناسب

vk__888

عضویت: 1402/09/26

تعداد پست: 3043

عزیزم دیابت نوع یک خیلی فرق داره، نگید اینجوری. 

من خودمم دیابت نوع یک دارم از ۵ سالگی الانم ۱۸ سالمه

شما ک از بیرون میبینید فک میکنید خیلی چیز سخت و گنده ایه حرص ادمو‌ در میارید اخه😂

1403/01/29

|

20:37

2 نفر لایک کرده اند ...

گزارش پست نامناسب

جینا63

عضویت: 1401/07/24

تعداد پست: 9864

من خودمم دیابت دارم قبول دارم سخته  ولی اخه پدرمونو دراوردن ول نمیکنن هرچی گوشی مامانمو خاموش ...

باید یبار جوابشونو بدی و بهشون بفهمونی استباهشونو

1403/01/29

|

20:37

0 نفر لایک کرده اند ...

گزارش پست نامناسب

مینیاتوری82

مدیر استارتر

عضویت: 1400/06/15

تعداد پست: 32960

خیلی رک بگید دایی خودتو جمع کن نذارید دل بسوزونن اینو از منی بشنو که ۴۰ ساله دیابت دارم

اگه به من باشه که همشونو بلاک میکنم

کاش حداقل جلو روش گریه نکنن

شب ها که به جای مادرم بیمارستان پیش خواهرم میموندم خیلی اذیت میشدم چون روزها هم دانشگاه میرفتم و نمیتونستم به صورت جایگزین استراحت کنم قطعا اون روزها زشت ترین ورژن خودم رو داشتم و همزمان باید سعی میکردم که خودم رو شاداب نشون بدم تا  به عنوان یک پیشکوست، دردِ بیماری خواهرم رو کوچیک تر نشون بدم یک روز که تازه از بیمارستان برگشته بودم با موهای وز وزی و چشمای گود افتاده بالای سر کتری وایستاده بودم که چشمم به یک هسته ی خرما کنار شعله ی گاز افتاد که حرارت و شعله به طور مستقیم به اون هسته میخورد دیروز هم اون هسته رو موقع درست کردن چای دیده بودم پریروز که موهام کمتر از اون روز وز وزی بود هم همینطور! همچنین موقع شام درست کردن و ناهار گرم کردن هم دیده بودمش به طرزعجیبی استوار بودو صبور!شاید فکر میکرد بالاخره روزی کسی از بین شعله ها برش میداره و توی خاک نرم میزارتش و جوونه میزنه و بالاخره رشد میکنه ((متاسفانه باید بگم اون هسته خود من بود!منی که سالها در فشار وزجر و درد سکوت کردم چون امید داشتم روزی خدایم مرا از میان شعله ها برمیدارد آبی بر رویم میریزد و جوانه زدنم را تماشا میکند غافل از اینکه خدایم سالهاست مرا در میان شعله های آتش در زیر کتری بزرگی رها کرده است)) درحالی که من گمان میکردم او نگهدار و پناه من است ✒️خاطرات یک مینیاتوری

1403/01/29

|

20:38

1 نفر لایک کرده اند ...

گزارش پست نامناسب

مینیاتوری82

مدیر استارتر

عضویت: 1400/06/15

تعداد پست: 32960

چند سالشه دیابت نوع یک واقعا سخته...

هشت سالشه خودم ده_ نه سالگی 

شب ها که به جای مادرم بیمارستان پیش خواهرم میموندم خیلی اذیت میشدم چون روزها هم دانشگاه میرفتم و نمیتونستم به صورت جایگزین استراحت کنم قطعا اون روزها زشت ترین ورژن خودم رو داشتم و همزمان باید سعی میکردم که خودم رو شاداب نشون بدم تا  به عنوان یک پیشکوست، دردِ بیماری خواهرم رو کوچیک تر نشون بدم یک روز که تازه از بیمارستان برگشته بودم با موهای وز وزی و چشمای گود افتاده بالای سر کتری وایستاده بودم که چشمم به یک هسته ی خرما کنار شعله ی گاز افتاد که حرارت و شعله به طور مستقیم به اون هسته میخورد دیروز هم اون هسته رو موقع درست کردن چای دیده بودم پریروز که موهام کمتر از اون روز وز وزی بود هم همینطور! همچنین موقع شام درست کردن و ناهار گرم کردن هم دیده بودمش به طرزعجیبی استوار بودو صبور!شاید فکر میکرد بالاخره روزی کسی از بین شعله ها برش میداره و توی خاک نرم میزارتش و جوونه میزنه و بالاخره رشد میکنه ((متاسفانه باید بگم اون هسته خود من بود!منی که سالها در فشار وزجر و درد سکوت کردم چون امید داشتم روزی خدایم مرا از میان شعله ها برمیدارد آبی بر رویم میریزد و جوانه زدنم را تماشا میکند غافل از اینکه خدایم سالهاست مرا در میان شعله های آتش در زیر کتری بزرگی رها کرده است)) درحالی که من گمان میکردم او نگهدار و پناه من است ✒️خاطرات یک مینیاتوری

1403/01/29

|

20:38

0 نفر لایک کرده اند ...

گزارش پست نامناسب

gollkhanoom

عضویت: 1398/05/06

تعداد پست: 5982

داییای من سنشون زیاد نیست دیابت دارن چند ساله انسولین میزنن

ولی هیشکی نه گریه کرد نه انقدر شلوغش کرد 

شما دیگه یجوری ببخشید شیون میکنید انگار به مریضتون گفتن یکماه دیگه زنده ای

میشه برای حاجتم ی صلوات بفرستید😍😍مرسی❤️

1403/01/29

|

20:38

0 نفر لایک کرده اند ...

گزارش پست نامناسب

مینیاتوری82

مدیر استارتر

عضویت: 1400/06/15

تعداد پست: 32960

برو بابا حالمو بهم زدید انگار چیه دیابت جم کنین خودتونو با این تاپیک ضایعت خجالت بکش😐

:/

شب ها که به جای مادرم بیمارستان پیش خواهرم میموندم خیلی اذیت میشدم چون روزها هم دانشگاه میرفتم و نمیتونستم به صورت جایگزین استراحت کنم قطعا اون روزها زشت ترین ورژن خودم رو داشتم و همزمان باید سعی میکردم که خودم رو شاداب نشون بدم تا  به عنوان یک پیشکوست، دردِ بیماری خواهرم رو کوچیک تر نشون بدم یک روز که تازه از بیمارستان برگشته بودم با موهای وز وزی و چشمای گود افتاده بالای سر کتری وایستاده بودم که چشمم به یک هسته ی خرما کنار شعله ی گاز افتاد که حرارت و شعله به طور مستقیم به اون هسته میخورد دیروز هم اون هسته رو موقع درست کردن چای دیده بودم پریروز که موهام کمتر از اون روز وز وزی بود هم همینطور! همچنین موقع شام درست کردن و ناهار گرم کردن هم دیده بودمش به طرزعجیبی استوار بودو صبور!شاید فکر میکرد بالاخره روزی کسی از بین شعله ها برش میداره و توی خاک نرم میزارتش و جوونه میزنه و بالاخره رشد میکنه ((متاسفانه باید بگم اون هسته خود من بود!منی که سالها در فشار وزجر و درد سکوت کردم چون امید داشتم روزی خدایم مرا از میان شعله ها برمیدارد آبی بر رویم میریزد و جوانه زدنم را تماشا میکند غافل از اینکه خدایم سالهاست مرا در میان شعله های آتش در زیر کتری بزرگی رها کرده است)) درحالی که من گمان میکردم او نگهدار و پناه من است ✒️خاطرات یک مینیاتوری

1403/01/29

|

20:39

0 نفر لایک کرده اند ...

گزارش پست نامناسب

vk__888

عضویت: 1402/09/26

تعداد پست: 3043

مشکل از شماس ک به همه اطلاع دادین خودتون شلوغش کردین ک بقیه هم انقد هیجانی رفتار میکنن...

دقیقا

من ۱۳ ساله دیابت دارم مامان و بابام جز خانواده خودمون و فامیل درجه یک خودشون دیگه ب هیچکسسس نگفتن حتی ب همونام نمیخواستن بگن ناچار شدن

1403/01/29

|

20:39

2 نفر لایک کرده اند ...

گزارش پست نامناسب

خربوریدان

عضویت: 1401/09/12

تعداد پست: 49439

شما مگه چند سالتونه که ۴۰ ساله دیابت دارین؟

۴۳

وقتی یه غم یا یه مشکل پیش میاد میشینم فکر میکنم خب الان این مسئله چقدر مهمه؟ فردا هم همین اندازه مهمه؟ دو ماه دیگه چی؟ سال دیگه چی؟ بعد مقیاسم رو بزرگ تر میکنم : غم من در قیاس با غم سایر مخلوقات در پهنه جغرافیایی این کره چقدر مهمه؟ مشکل من در برابر مشکلات تاریخ خلقت و رنج بشر چقدر بزرگه؟ و اینجوری میفهمم خوشبختم.اسم کاربری من از یه تناقض فلسفی گرفته شده. اگر یه الاغ گرسنه و تشنه رو با فاصله برابر از آب و علوفه ببندن احتمالا انقده بین انتخاب یکی شون تعلل میکنه که از تشنگی و گرسنگی بمیره. آدمها هم خیلی با این موقعیت مواجه میشن و بین دو انتخاب انقده مردد میشن که هر دو فرصت رو از دست میدن

1403/01/29

|

20:39

1 نفر لایک کرده اند ...

گزارش پست نامناسب

مینیاتوری82

مدیر استارتر

عضویت: 1400/06/15

تعداد پست: 32960

ولی این نشون میده که چقدر دوستون دارن البته قبول دارم رفتارشون رو مخه

دوست داشتنشون داره اذیت میکنه

شب ها که به جای مادرم بیمارستان پیش خواهرم میموندم خیلی اذیت میشدم چون روزها هم دانشگاه میرفتم و نمیتونستم به صورت جایگزین استراحت کنم قطعا اون روزها زشت ترین ورژن خودم رو داشتم و همزمان باید سعی میکردم که خودم رو شاداب نشون بدم تا  به عنوان یک پیشکوست، دردِ بیماری خواهرم رو کوچیک تر نشون بدم یک روز که تازه از بیمارستان برگشته بودم با موهای وز وزی و چشمای گود افتاده بالای سر کتری وایستاده بودم که چشمم به یک هسته ی خرما کنار شعله ی گاز افتاد که حرارت و شعله به طور مستقیم به اون هسته میخورد دیروز هم اون هسته رو موقع درست کردن چای دیده بودم پریروز که موهام کمتر از اون روز وز وزی بود هم همینطور! همچنین موقع شام درست کردن و ناهار گرم کردن هم دیده بودمش به طرزعجیبی استوار بودو صبور!شاید فکر میکرد بالاخره روزی کسی از بین شعله ها برش میداره و توی خاک نرم میزارتش و جوونه میزنه و بالاخره رشد میکنه ((متاسفانه باید بگم اون هسته خود من بود!منی که سالها در فشار وزجر و درد سکوت کردم چون امید داشتم روزی خدایم مرا از میان شعله ها برمیدارد آبی بر رویم میریزد و جوانه زدنم را تماشا میکند غافل از اینکه خدایم سالهاست مرا در میان شعله های آتش در زیر کتری بزرگی رها کرده است)) درحالی که من گمان میکردم او نگهدار و پناه من است ✒️خاطرات یک مینیاتوری

1403/01/29

|

20:39

0 نفر لایک کرده اند ...

گزارش پست نامناسب