یکی از خواستگارام ازین بچه خرخونایی بود که کل زندگیش دست ننش بود
بابام گفت خب پاشین برین تو اتاق حرفاتون رو بزنین یهو یجوری نگاه کرد انگار میخواییم بلایی سرش بیاریم، بعد حالا من پا شدم رفتم در اتاق این هنوز رو مبل بود عین منگلا داشت نگاه کرد گیج و مات.
بالاخره اومد تو اتاق میگفت شما چقدر به پدرتون احترام میگذارید و من خیلی برام مهمه همسر آیندم به مادرم احترام بگذره و...
😂خیلی از موفقیت هاش توی دانشگاه گفت،آخر سری میخواست از صندلی بلند شه بریم تو هال با یه غروری یقه لباسشو مرتب کرد وقتی پاشد یهو🤣🤣🤣بمب...خیلی جلوی خودمو گرفتم نخندم و به روی خودم نیووردم