2752
2734
عنوان

بچم‌به مادرشوهرم بیشتر وابسته است تا من،ممکنه فک‌کنه اون مامانشه؟

| مشاهده متن کامل بحث + 723 بازدید | 61 پست
حداقل برای شیر دادن خودت بغلش کن

اره برای شیر دادن خودم بغلش میکنم حتی شبا سعی میکردم خودم بخوابونمش ولی تا گریه میکرد مادرشوهرم میکفت بده من ارومش کنم بعد خودشم میگفت به من بیشتر وابسته است😔

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید

نمیدونم من خودم تا ۲ سال اول زندگیم پیش مادربزرگم بزرگ شدم و همچنان تعلق خاطر و وابستگیم بیشتر به او ...

مامان بزرگت تو رو به دنیا اورده؟ یا مامانت

دیکه این برمیگرده به شعور

    نفرین؟ سپردن به خدا؟ برای نابودیت تنها خودت کافی هستی  صَـــ🌷بر  دیر فهمیدیم ولی هنر زندگی کردن در رها کردنه نه چیز دیگه ای... 

نه اون فقط بلنده با بچه چكار كنه ك اروم بشه 

يدونه صلوات براي سلامتي پدر و مادر و برادرودخترم بفرستيد،يدونه ديگم براي بهتر شدن اخلاق شوهرم برام ميفرستيد واقعا ممنونم خير ببينيد😢اللهم عجل الوليك الفرج،اللهم صلي علي محمد وال محمد وعجل فرجهم

عزیزم حساس شدی ،بچه ها عاشق مامانشون هستن 😘منم الان هفت سالشه از اول تا الان همینطوره ولی خب می‌دونم عاشقمه😍

سال جدید واسه من سال رسیدن به کل آرزوهامه ♥️😘.کاربر خیییییییلی قدیمی سایت ☺️
اره برای شیر دادن خودم بغلش میکنم حتی شبا سعی میکردم خودم بخوابونمش ولی تا گریه میکرد مادرشوهرم میکف ...

از همین الان شروع کن وابستگیش کم کنی

گریه هم کرد خودت آرومش کن


عزیزم فکر کنم حساس شدی فقط 

اخه الانم که پنج ماه گذشته دیگه دیر به دیر مادرشوهرم میبینیم ولی باز وقتی میبینتش اروم میشه سریع هم به روشهای اون عادت میکنه ولی من که ششب و‌روز باهاشم نمیتونم به چیزی عادتش بدم

شب و روز با همیم همه اش باهاش حرف میزنم 

نمیره خونشون؟

شب ها که به جای مادرم بیمارستان پیش خواهرم میموندم خیلی اذیت میشدم چون روزها هم دانشگاه میرفتم و نمیتونستم به صورت جایگزین استراحت کنم قطعا اون روزها زشت ترین ورژن خودم رو داشتم و همزمان باید سعی میکردم که خودم رو شاداب نشون بدم تا  به عنوان یک پیشکوست، دردِ بیماری خواهرم رو کوچیک تر نشون بدم یک روز که تازه از بیمارستان برگشته بودم با موهای وز وزی و چشمای گود افتاده بالای سر کتری وایستاده بودم که چشمم به یک هسته ی خرما کنار شعله ی گاز افتاد که حرارت و شعله به طور مستقیم به اون هسته میخورد دیروز هم اون هسته رو موقع درست کردن چای دیده بودم پریروز که موهام کمتر از اون روز وز وزی بود هم همینطور! همچنین موقع شام درست کردن و ناهار گرم کردن هم دیده بودمش به طرزعجیبی استوار بودو صبور!شاید فکر میکرد بالاخره روزی کسی از بین شعله ها برش میداره و توی خاک نرم میزارتش و جوونه میزنه و بالاخره رشد میکنه ((متاسفانه باید بگم اون هسته خود من بود!منی که سالها در فشار وزجر و درد سکوت کردم چون امید داشتم روزی خدایم مرا از میان شعله ها برمیدارد آبی بر رویم میریزد و جوانه زدنم را تماشا میکند غافل از اینکه خدایم سالهاست مرا در میان شعله های آتش در زیر کتری بزرگی رها کرده است)) درحالی که من گمان میکردم او نگهدار و پناه من است ✒️خاطرات یک مینیاتوری
مامان بزرگت تو رو به دنیا اورده؟ یا مامانت دیکه این برمیگرده به شعور

خیلیا میتونن مادر بیولوژیکی باشن ولی از نظر عاطفه و احساس هرگز مادر نباشن و چه بسا بچشونو رها کنن و برن و گند بزنن به لحظه لحظه زندگی بچه.😄

مادر برای من صرفا زاییدن نیست،بلکه پرورش دادن،مراقبت حمایت و محبته.


حالا اینکه من بیشعورم یا هرچی که خب با یه جمله قطعا مشخص نمیشه😊🌱

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687