تو شهر خودمون مثل ادم زندگی میکردیم..شغل شوهرم ازاد بود
خودش خسته شده بود.پدرشوهرمم زیر پاش نشست ک برین شهر دیگه بخاطر بیمه ..شهرا دیگه کار ریختن براتون😒
این دو س ساله ک امدیم خیلی اتفاقا افتاد خیلی این وسط اذیت شدم خییییلی...ن من بلکه دو تا بچه کوچیکم..تک و تنها تو شهر غریبی
اونم زندگی با برادر شوهر🤕
ی ساله هم جایی ک سرمایه گذاری کردیم.طرف ورشکست شد و سود ماهانمون قط شده..بی پولی هم بهش اضافه کنین
اینم بگم من شوهرم وسایلامونو نیاورد..از وسایلا درب و داغون مادر شوهرم استفاده میکینم..ب هوای اینکه میخایم برگردیم..وسایلا رو نیاورد
یعنی چند وقته اینقدر بهم فشار عصبی وارد شده اینقدر اذیتم ک همش شوهرمو لعنت میکنم..پدر شوهرمو لعنت میکنم
خودمو لعنت میکنم ک اگه من قبول نمیکردم.شوهرمم یجوری از سرش وا میکندش و نمیامدیم شهر غریبی
ک اونم مگه نگفتم..بخدا گفتم قبول نمیکرد.میگفت نریم میمونم بیکار و فلان ...الان خودش مثل خر پشیمونه..ولی چ فایده
من نمیدونم این فشار عصبی ک بهم وارد شده رو چجور میخاد جبرانش کنه😔😔
همش میگم بزار برگردم.ساعت ۹ شب میزارمش دم در اشغالی ببرش دم خونه باباش
تو رو خدا برا ارامشم صلواتی بفرستین..واقعا داغونم..کشش ندارم.خسته شدم..چند ماهم هست حتی ب خانوادم بخاطر کم پولی نبردم سری بزنم..حتی عیدم نرفتیم