همیشه روزام به سختی میگذشت
هیچ وقت زندگی نرمالی نداشتم
همیشه تو ترس و دلهره وشرم بودم
اصه بگم که تو این حین و بین سر و کله یه زن دیگه تو زندگی بابام پیدا شد.
و یه جوری پیش رفت که ما شدیم خانواده دوم بابام و اون شد اولی
بابام میره گونی گونی گردو و مواد خوراکی میخره و میبره خونه اون
اما یخچال خونه خالیه
ماشین انداخته زیر پاش
و خدا میدونه چندین میلیارد پول ریخته به پاش
در حالیکه اگه وارد خونه ما بشی تصور میکنی نون شب نداریم اونقدر همه چی کهنس.
چهار تا فرش داریم از این قدیمیا
واسه ۲۲ سال پیشه که خریدیم