یه بنده خدایی بود
هر وقت می دیده
در خونه یکی بازه
سرش مینداخته پایین میرفته تو خونه
خیلی فضول و بی فرهنگ بوده
خلاصه همسایه ها از دستش عاجز بودن
یه اقایی میگه من درستش میکنم
یه روز در خونشون باز میذارن
تا طمعه که بیفته تو تله
این خانم هم از سر میرسه و میاد وارد شه،
اون اقا با شرت میاد جلوش
این خانمم سریع فرار میکنه
خلاصه دیگه ازبعد از این جریان هیچکسی خبری از اون تماما فضول نداره