رفته بودیم شمال ویلای بابام عمومینا هم اومدن با دامادش اینا دیدم ظهرماری اوردن بخورن این چیزا تو خانواده ما اصلا نیست خیلی بد میدونیم ما نماز میخونیم روزه میگیریم ببینید من اصلا مذهبی افراطی نیستما اصلا ولی یه چیزایی رو خیلی رعایت میکنم و حساسم خلاصه پیش شوهرم خیلی خجالت کشیدم اصلا شوهرم گفت همون شب برگردیم من گفتم زشته خلاصه موندیم اون دو شبو شب اخر قرار شد ما صبح زود بیدارشیم و بریم ما شبش خدافظی نکردیم و رفتیم خوابیدیم این به بابای من برخورده الان قهر کرده رفتارش عوض شده محل نمیزاره اخم و تخم کرده که چرا خدافظی نکردید با این رفتارش یاد بچگیام افتادم با 35 سال سن و 10 سال متاهل بودن و یه بچه دبستانی وقتی 6 سالم بود منو فرستاده بود مغازه 200 تا تک تومنو گم کردم وقتی برگشتم مثل سگ کتکم زد و قاشق داغ کرد گذاشت پشت دستم که هنوزم جاش مونده و نرفته یا بخاطر نمره کم تو دبیرستان تو اتاق زندونیم میکرد و غذا نمیداد تا ادم شم . همه کتکاش یادم اومدم الان دارم با گریه مینوسیم چون خیلی درد داره همیشه ازش ترسیدم. الان که بزرگتر شدم شوخی میکنه میگه میخنده پیش شوهرم کلا ادم ظاهرنماییه میخواد همه بگن چقدر خوبه
خیلی اعصاب م خورده و حالم بده
نمیدونم چه رفتاری کنم
تو رو خدا اگه میخوان بیایین نمک بپاشین به زخمم و شماتتم کنید لطف کنید نیایین و چیزی ننویسید چون فوقا لعاده حالم بده
