خودم که هنوز تینیجر ۱۹ سالم و به نظرم هنوز بچم ولی یه بزغاله رو از کوچیکی بزرگش کردم...
وقتایی که پیش مامانش(بز) نبود پیش من بود اگه ما دوتا پیشش نمی بودیم اونقد صدا میزد که هممون کر بشیم و خوابو ازمون میگرفت
خیلی بهش عادت کردم طوری که انگار بچم بود...
هروقت دستامو به نشونه اینکه بیا بغلم باز میکردم می پرید بغلم...
وقتی می دیدم صدام میزد...
حتی وقتی مامانش بود و منم بودم مامانشو ول میکرد میومد پیش من و مامانش صداش میکرد و به من نگاه میکرد که یعنی بچم بده
وقتی تونست علف بخوره میبردمش باغ نزدیک خونمون تا علف بخوره لازم نبود بغلش کنم خودش تا میدیدم دنبالم میومد و هرجا من میرفتم اونم میرفت
وقتی خونه نبودم میومد رو ایوون حیاطمون و بلند صدا میزد جوری که مامانم کلافه میشد و میگفت بزغالت بهونتو گرفته زود بیا
یبار شب اومدم خونه و صبح اون بوی منو حس کرده بود و اومد داخل خونه و کل خونه رو می دونید تا پیدام کنه((می دوئید چون مامانم میخواست بیرونش کنه میگفت کثیفه و تو لوسش کردی))
خلاصه اگر چند روز نمیدیدنش مثلا مسافرتی چیزی ...
جون میدادم تا برگردم و ببینمش و بغلش کنم
الان ازم جداشون کردن خیلی عذاب میکشم.
دیگه پیشم نیستن سپردنشون به یه کی که گبه داره تا مواظبشون باشه
دوماهی میشه اونجاست دوبار بهش سر زدم
هنوز میشناسیم و میاد پیشم با وجودیکه بزرگ شده اما تو این دوما هر شب از دلتنگی کارم گریه است
آیا من حس مادری میکنم؟
این چه حس مضخرفیه؟+
شاید باورتون نشه ولی بخاطر اینکار مامانم که ازم جداش کرد دوماه فقط سه چهار بار گذاشتم منو ببینه مامانم
چون منو از دیدن اون محروم کرد