امروز رفته بودم کافه بعدش برگشتنی یه پسری بهم گفت بیا با هم قدم بزنیم بحرفیم...خیلی اصرار کرد گفتم شاید نیت بدی نداره خواسته درد و دل کنه بعد دستشو گذاشت دور گردنم سرمو بوسید...و بعد گفت من مریضم نیاز دارم منم خیلی حالم بد شد از این حرکتش گفتم برو سمت دخترای مثل خودت که نیاز دارن...نه من به سلامت خیلی حالم بده غذاب وجدان دارم رفتم سمتش چیکار کنم؟؟
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
فراموش کن منم ی سری رفته بودم اصفهان چهار باغ بعد از ی رستوران داشتیم رد میشدیم انقدر خسته بودم گفتم یکم واسیم یا بشینیم مامانمم قبول کرد بعد ی مردی جلو مامانم اومد و گفت خانم منم حواسم نبود همین که حواسم افتاد و خواستم بگم بله فکر کرد هنوزم حواسم نیست و زد رو شونم و گفت خانم شما چیزی میخورید از منوی رستوران ما منم گفتم نه ولی بعدش انقدر حالم گرفته شد که تمام راهو داشتم با مامانم غر میزدم که چرا مردک اینجوری کرد حتی با اینکه از سیس ما بهمون نمیخورد که اهل اون ورا باشیم!!!! ولی بعد فراموشش کردم