سلام،من قبلاً تاپیک زدم و شرایطِ زندگیمرو گفتم و نیاز به کمک داشتم و دارم دوستان و خانوما گفتن پیگیری کن به پدرومادرت بگو،شکایتکن منم واقعاً از شرایِطَم خسته شده بودم و تصمیم گرفتم دلوجرعت نشون بدم و فرصتی پیداکردم به پدرومادرم اطلاع دادم (من خواهر،برادر ندارم پدرومادرمم سِنِشون بالاست)
یعنی خداروشکر تونستم برم خونه پدرومادرم و همهی اون چند ماه رو توضیح بدم امّا خبرِ مرگم به غلط کردن افتادم😥
بعد از صحبتهام خانوادم با شوهرم تماس گرفتن تا بیاد همونجا و مشکل حل بشه یا یه تصمیمِ جدی گرفته بشه
بخدا هنوزم که هنوزه باورم نمیشه از موقعی که اومد هیچ مسئله ای رو قبول نکرد و کاملاً وقیحانه جلویِ پدرومادرم داد میزد ، عَربَده میکشید
دلیل و حرفِ بی منطقشام این بود که : (دختر شما اختیارِش دستِ منه ، شوهرشم هرکاری که صَلاح ببینم انجام میدم)
من هم طبق معمول فقط اشک میریختم تا موقعی که انگار جنون گرفت بخدا روانِش مشکل پیدا کرده دستمرو کشید به سمتِ در و خواست منرو ببره مادرم خواست مانع بشه ولی قطعاً زوره شوهرم بیشتر بود،من رو تا ماشین میکِشید!!!!
یک راهِ طولانی رو طی کردیم و جرعت نداشتم در طولِ راه کلمه ای حرفی بزنم موقعی که رسیدیم جایی شبیه سوئیت اما با ظاهری بهتر تا رفتیم داخل دوباره روان و عقلش رو از دست داد جوری منو زد که همین الان ام جسممرو حس نمیکنم از درد 😔😭
گوشیمم دستمه ازم نگرفته و فکرنکنم بگیره اما جرعت ندارم باز به کسی،خانوادم چیزی بگم چون خودش بهم گفت که اگه به کسی بگم کجاییم یا باهام چیکارکرده واقعاً زندهام نمیزاره 😭😢