من قرمه سبزی گذاشته بودم شوهرم کارش صبح تا شب هستش
ساعت نه شب اومد دعوامون شد
باباش چند شبه بیمارستان هست خوبه حالش فقط یکم داره اذیت میکنه مثلا میگه منو نبرین همینجا میخام بمونم خب فکر بچه هارو نمیکنه
بمن سرشب زنگ زده که شوهرت بگو شام نخوره بیا همینجا از غذای من بخوره شوهرم میگه من غذای بیمارستان نمیخام
چون شب دیگم داشتیم شام میخوردیم که بعدش شوهرم برع زنگ میزد باباش که همین الان بگو بیاد شام نخوره دیگه
امشب شوهرم اومد یکم سر یک چیز دیگه یه کوچولو بحث کردیم بعد شام آوردم هرچی گفتم بیا بخور نخورد گفت سرم درد میکنه نمیخام
لباس برداشت رفت
اما یکم نشست کنار من و بچه سر سفره
من به آرومی گفتم پاشو بیمارستان با بابا شام بخور
گفتم من ازصبح منتظرت بودم که میای باهم غذا میخوریم اگه دوست داری برو عجله داری ماتنها شام میخوریم
اونم بلنذشد رفت خداحافظی هم نکردیم جلوی درم نرفتم
میدونین بچه ها باباش اصلا مدارا نمیکنه همش میگه بیاین اونجا بیاین خونه ما فکر نمیکنه بچه ها کار زندگی دارن میگه من درس میخونم برم شب روز اونجا
الان امشب یکم ناراحت شدم تا شوهرم بفهمه که شب باید کنار زن وبچش باشه غذا بخوره بعد بره
هرشب دیگه میاد اینقدر گشنس سریع میگه شام
امشب یک قاشق هم نخورد
دیگه تافردا شبم نمیبینمش تازه خستس دیگه میاد میخابع فردا شب