امشب رفتیم مغاره دوستم ؛ پسر عمه اش رلم بود هر بار ما میرفتیم اونجا اونم میومد اونجا بعدم من و خاهرمو میرسوند تا خونه امشب تمام مدت چشمم به در مغازش بود بیاد تو بیاد باز ببینمش حتی لباسش رو تصور میکردم چشمم به در خشک شد و نیومد هیچوقت نفهمیدم چرا تموم شد چرا رفت قلبم درد میکنه فشارم رفته بالا انگار قلبم سه هزار بار در دقیقه میزنه صورتم گر گرفته حالم بده خدایا خستم خدایا کمکم کن 😔😔😔😔