بچه من دوتا بچه شیر به شیر دارم دو نیم ساله و هشت ماهه حالا کوچیکه مریض شده پسرمو بردم خونه مادرم بعضی وقتا کم میارم خیلی خسته میشم واقعا سخته خونه مادرشوهرم بودیم پسرم خونه مادرم بود .شوهرم با دخترم بازی میکرد بی قرار بود یهو مادرشوهرم برگشت گفت شما فقط خودتونو دوست دارید او بچه رو بردید انداختید سر اونا بعد من گفتم مامان بچم مریضه سه شبه نخوابیدیم هیچکدوم
هستین بقیشو بگم
اره عزیزم
هستم
اره بگو
مادرشوهرا اکثرشون فقط میخوان حرف بزنن و یچی بگن
مهم نباشه برات خودت صلاح بچتو بهتر میدونی
خب
خوب
اره بگو عزیزم
بعد سر سفره بودیم دخترم غذا خوردنی عوق میزنخ رفلاکس شدید داره دارو مصرف می‌کنه مادرشوهرم پیش داریم گفت اه بچه های تو همش اینشکلی ان آخه پسرمم اینجوری بود غذا بالا میآورد
خیلی دلم شکست آخه مگه دست خودشونه مریضن دیگه خداروخوش نمیره این حرفا انقد دلم شکست بغض کردم خودم کم بدبختی دارم سر رفلاکسشون اینا هم زخم زبون میزنن
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
