خانمها چند ماه دیگه 18 سالم میشه اما باردارم و به قیافم میخوره خیلی بچه باشم من دیروز یه اتفاقی دیدم ک واقعا حضور خدا رو حس کردم
دیروز با همسرم رفتیم سونوگرافی که دکترم گفته بود برید.. این دکترهه سونوگرافی ام تو بیمارستانی که همسرم هست ام کار میکنه و همو میشناسن
جا پارک نبود تا همسرم رفت ماشینو ی جا پارک کنه من رفتم داخل هنوز نوبتم نشده بود نگران بودم تا حالا سونوگرافی نرفته بودم از وقتی باردارم کلا رنگم زرد شده حالم خوب نبود اون روز نشسته بودم رو صندلی پیر زنه همرا دخترش اومده بود سونوگرافی دخترش حاملش بزرگ بود قدم میزد اون طرف گفت بهم اومدی ببینی ماه چندی؟ اگه بچت پدرش مشخص نیست من یکیو میشناسم برات میندازه بچتو
مخم هنگ کرده بودم نمیفهمیدم چی میگه من چی جوابش بدم همینطور عین چیا فقط سرمو انداخته بودم پایین 😭 یکی نیست بگه بهم خب حرف بزن تا اینجوری تهمت نزنه بهت، من بدرک ني ني تو شکمم که از حلالی حلال تر بود اینجوری یکی بگه قلب آدم میشکنخ
همون موقع شوهرم خداروشکر اومد 😭ینی وقتی اومد انگار دنیا بهم دادن اومد کنارم دید چشام اشکی شده اخم کرده بود گفت چی شده
پیر زنه فقط نگا ما میکرد صداش در نیومد
دکتر سونوگرافی اومد بیرون با شوهرم همو دیدن سلام احوال پرسی کردن طرف منم گفت به به سلام مامان کوچولو بفرما داخل
من رفتم داخل و هیچی به شوهرم نگفتم
وفتی داخل بودم صدای جیغ یه خانم شنیدیم
بعد کار رفتم بیرون چشمم به پیر زنه میوفتاد ی بغضی تو گلوم میومد دیدم دخترش افتاده زمین و چند نفر دورش جمع شدن از شوهرم پرسیدم چی شده گفت با شوهرش سر پول سونوگرافی دعواشون شد این خانم ام حالشون بد شد ...
نگاه پیر زنه کردم شرمندگی از نگاش میبارید
منشی گیر داده بود اول حساب کنید تا نوبت بدم
ابروشون داشت میرفت
آخرم به شوهرم گفت حساب میکنی براشون
نمیخواستم شرمندگی پیر زنه رو ببینم فقط دلم برای دخترش سوخت... 💔 ولی چوب خدا صدا نداره اینو هر روز با خودمون تکرار کنیم تا بیشتر مراقب حرفا و رفتارمون باشیم
همون پیرزنه با این حرفش دل منو شکست
با اینکه من جز شوهرم دست هیچ نا محرمی بهم نخورده....