بچه من و خواهر شوهرم تقریبا همسن همن هر دو زیر دو سالن دختر من تپلیه دختر اونا لاغر؛منم اصلا آدم حسودی نیستم؛امروز مادرشوهرم برا دختر خواهر شوهرم سرلاک آماده کرد منم اونجا بودم رفته بودم یه کاری داشتم؛اون بچه کلا لاغر و بد غذاست ولی امروز ماشاالله انگار این طعمو خیلی دوست داشت که با ولع میخوردش نوش جونش؛مادر شوهرم این صحنه رو دید هین بلندی کشید از تعجب بعد با ناراحتی یه نگاه به بچه و بعد به من کرد از جلوش برداشت گفت برات بیشتر خوب نیست و نذاشت بچه تا آخر بخوره که مبادا من خوردنشو چشم بزنم؛بعد برد گذاشت تو یخچال که من برم بش بده اینقد حالم بده انگار اسید قرقره کردم