هفت ساله ازدواج کردم ,سنتی بدون هیچ صحبتی ,الان ۳۱سالمه ,و راضی نیستم ,اون بخاطر مادرش که فامیلمون بود بامن ازدواج.کرده بود و قبلا یه نفر که ۱۰ سال از خودش بزرگتر بود رو دوست داشته ,و منم بعد فهمیدم ,و بعد ازون عشقی بمن نداشت هیچ وقت گرمای محبتشو احساس نکروم و هیچوقت ,حتی منو نبوسید البته بجز دوران نامزدی اونم یادم نیست شاید یکی دوبار ,وهر خواسته ای که مادرش داشت روی سرمن پیاده میکرد خونمو ازونها جدا نکرد ,دوسال غصه خوردم اونجا ,به زور قانون خونمو جدا کرد ,و بخاطر اینکه خونه جدا خواستم سه سال جلوی بچه دار شدمنو گرفت و منم مریض بودم دکتر گفت هرچی زودتر باید اقدام کنی اما غیر قابل باوره ولی اون میدونست مریضم و دیر میشه ولی به کار خودش ادامه داد ,سوختم و ساختم ساعت ها وقت خودشو با خواهراش میگذروند و میگفتن و میخندیدن و من توی اتاق سوت و کور بودم ,اگر اونها هر طوری بامن رفتار میکردن و هر ظلمی میکردن روا بود اما من اگر خم به ابرو میاوردم ,شوهرم هزار برابر بمن بی محلی میکرد ,کلفتی هم میکردم براشون و خرجی هم بمن نمیداد بخدا خیلی سختی کشیدم ,بعدا هم خونمو جدا کردن ولی هیچ عوض نشد ,و من فکر کردم بهتر میشه ,بعد از مریضیای من الان تیرویید هم بهشون اضافه شده و نه دل موندن دارم و نه پای رفتن ,سنم بالا رفته و خانوادمم راضی نیستن طلاق بگیرم حاضرن بمیرم ولی نرم اونجا اونجاهم هزار تا مشکل دیگه داره ,و من هرشبم با تلخی و غصه و سینه ای که به شدت میسوزه سرمو رو بالش میذارم ,