۲۱ سال پیش وقتی ۸ سالم بود مامانم اتاقمو جدا کرد یه شب از خواب بیدار شدم و چون تو اتاقم تنها بودم رفتم تو اتاق بابام اینا بغل بابام بخوابم اون موقع خواهرم ۳ سالش بود و تو بغل مامانم خواب بود یهو به بابام گفتم آبجی پشت پرده وایساده گفت نه تو بغل مامانت خوابیده نگاش کن اتاق تاریک بود مامان و خواهرم رو واضح ندیدم بعد دوباره گفتم بخدا اونجاست و من خواهرمو دیدم که موهاش خرگوشی بسته شده بود لباس قشنگ پوشیده بود و چشاش قرمز بود و بهم لبخند میزد؛بابام چشامو بست و گفت توجه نکن بگیر بخواب دخترم و خوابم برد اما فراموش نکردم و نمیکنم ترسیدم به شوهرم بگم بگه دیوونه ای گفتم با شما در میون بذارم که اون چی بود؟؟؟؟؟؟؟؟حتی الان دارم از یاداوریش میترسم