بچه ها من شاید حدود ۱۲ سال پیش، دچار یه شکست عشقی شده بودم که روز و شبم گرفته شده بود. یادمه سر کلاسای دانشگاهم حتی کارم شده بود گریه. دیگه تو مسیر و کوچه خیابون بماند. من بشدت عاشقش بودم اما خب اون بشدت مغرور بود و یه روز دیگه از هم جدا شدیم بخاطر اخلاق بدش. من به قدری تحت فشار روحی بودم که اومدم یکی رو وارد زندگیم کنم تا جای خالی قبلی کمتر آزارم بده. هر چند الان مبفهمم چه حماقت بزرگی بود. کم سن بودم و تاب و تحملم کم بود. خلاصه که با یه پسری آشنا شدم. اونم چه جوری؟ از طریق پیامک یک ماه حرف میزدیم سرباز بود بعد از یک ماه قرار گذاشتیم و روزی که دیدمش فقط میخواستم زودتر برگردم خونه. دلم داشت از جاش کنده میشد چون حسی بهش نداشتم و اصلا جای خالی عشق پر که نشد هیچی داغمم تازه تر شد.
رفته رفته این آقا شده بود مثل یه رفیق اما خب اون منو جور دیگه دوست داشت. نه برای رفاقت. منم از ترس اینکه یه رفیقی که گوش شنواست رو از دست ندم نمیگفتم که دوستت ندارم و ...
بیرون میرفتیم، همو میدیدیم، خیلی اهل ابراز علاقه و بروز محبت نبود. اما ولم نمیکرد و میگفت دلم میخواد ازدواج کنیم. بین من و خواهرشم ارتباط برقرار کرده بود. اخلاق خوبی داشت اما خب من دلم گیر بود و داشتم خیلی اذیت میشدم. حتی از گذشتمم بهش گفته بودما. اهل مخفی کاری نبودم. گذشت و گذشت همه جور حرف باهام میزد. گاهی اعترض میکردم قول میداد دیگه نگه اما خب نمیموند سر قولش. دیگه جوری شده بود که مدتی بودیم و مدتی کات. این قهرو آشتیا زیاد بود. چون منه احمق ترس از تنها بودن داشتم و کنار کسی مونده بودم که دوستش نداشتم. شاید حدود هفت سال به این شکل گذشت تا اینکه یبار به مدت یک سال باهاش قهر کردم. بعد یک سال باز اومد. اینجا دیگه گفتم من واقعا حسی نسبت بهت ندارم. هر چی تلاش میکنم نمیتونم دوستت داشته باشم و .... باز گفت بهم فرصت بده یبار دیگه. من خونه خریدم ماشین خریدم خوشبختت میکنم و ...
من اما دلم باهاش نبود اما بقدری خواهش کرد گفتم باشه یبار دیگه فرصت میدم به خودمون
بگم بقیشو؟