2733
2734
عنوان

داستان مینا

366 بازدید | 20 پست

اشنایی ما برمیگشت به دانشگاه جفتمون توی ی دانشگاه بودیم اما توی دو تا دانشکده کاملا متفاوت و سال ورود متفاوت ... گاهی تو اتوبوس برگشت میدیدمش اما هیچوقت اونموقع فکرشو نمیکردم انقدر باهاش اشنا شم و بهش وابسته شم که هرگز نتونم فراموشش کنم ... بعد از فارغ التحصیلی زمانی که جفتمون سرکار میرفتیم دیدن همدیگه توی ی کافه و رد و بدل کردن شماره شد شروع اشناییمون. 

هر روز بیشتر بهم پیام میدادیم و حرف میزدیم و اروم اروم قرار گذاشتیم که با هم بریم بیرون. کم کم اینطوری شد که چند ساعت از هم خبر نداشتیم انگار ی عمر بود هم رو ندیدیم هر یکی دوساعت یبار یا اون بمن زنگ میزد یا من به اون ... 

از قبل تایپ شده؟

دنیا چقدر هیچ است وما برای هیچ چه ها که نکرده ایم!!               /میخوای قدر زندگیتوبدونی؟برو۱_زندان ۲_بیمارستان۳_قبرستان توزندان میفهمی آزادی توبیمارستان میفهمی سلامتی توقبرستان میفهمی قدرت ونعمت زندگی داری.../بیاین دل نشکنیم...شاید فردا ما نباشیم ....نمیدونم دلم گرفته وقتی ۴۵۰۰۰نفر تویه روز تویه لحظه تویه ثانیه بازلزله ترکیه رفتن وقتی ....بیخیال فقط بدونین دنیا ارزششو نداره تا هستین زندگانی کنین نه زنده مانی!

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید

این داستان ما ادامه داشت طوری که هر روز صبح من ساعت بیدار شدنم از ساعت ۶.۳۰ برای رفتن سرکار شده بود ۵.۳۰ که قبلش یا من با ماشین برم دنبال اون و اونو برسونم سرکار یا اون میومد دنبال من بریم ی دوری بزنیم و بریم سرکار ... چون دیگه هرروز عصر نمیتونست به خانوادش بگه دارم میرم بیرون اما اینجوری حداقل هر روز صبح هم رو میدیدیم این داستان ادامه داشت تا من رفتم یک مسافرت شمال ... تو مسافرت شمال پیام دادن و زنگ زدنش به شدت کم شد که من بعد دو شب بهش پیام دادم چی شده مینا ؟‌مشکلی پیش اومده ؟‌ناراحتی از من ؟‌

گفت نه ی خواستگار برام اومده ... گفتم خب جواب منفی بده بهش کاری نداره که ... گفت اخه پسر دوست مامانمه و مامانم اصرار داره مثبت باشه جواب گفتم خب من با مادرت حرف میزنم که من خواستگار دخترتونم و میخامش اینو که بهش گفتم انگار دنیارو بهش دادن کلی ذوق کرد پشت تلفن .... من میدونستم این سناریوی اکثر دختراست برای اینکه طرف رو بکشونن خواستگاری اما مینا رو بیشتر از خودم میشناختم و میدونستم همه چیزش٬ تمام وجودش با من صادقه و نمیتونه دروغ بگه برای همین قصد داشتم داستان رو یکم جدیترش کنم ... 

بعد اینکه به مامانش گفتم رابطمون  خیلی جدیتر شد و وابستگیمون بیشتر تا یروز مادرش بمن زنگ زد گفت شما خونه داری ؟ گفتم من از خودم خونه ندارم اما خونه پدریم هست و دو طبقست و میتونیم ی طبقش رو بدم اجاره و یکجا اجاره کنم برای زندگیم مادرش پشت تلفن گفت نه باید خونه به نام خودت باشه تا بنام خودت نباشه من اوکی نیستم منم خونوادم رو میشناختم و میدونستم پدرم خونه هم بنامم بخاد بکنه وقتی شرط ازدواج این باشه اصلا موافقت نمیکنه ... یکم از شرایط روحیم بگم اون زمان من تو دوران دانشگاه خیلی پسر معروفی بودم تو دانشگاه جوری ک توی پیاده رو که راه میرفتم هرکی منو میدید سلام میکرد همه پرسنل دانشگاه من رو میشناختن مدیر مسیول چندتا نشریه و عضو چندین انجمن بودم توی دانشگااه اما همه اینا بواسطه این بود که دوستام توانایی من رو میدونستن درحالیکه خودم ادم درونگرایی بودم و خب این باعث شده بود بعد دانشگاه و ورود به به کار یهو ادم تنهایی بشم و فقط مینا رو داشتم دوستام بودن اما هرکدوم به یک مسیر جدایی سر خورده بودیم ... همه ی این عوامل باعث شده بود که من تو اون زمان خیلی دچار اشفتگی شم با تلفن مادرش و واقعا راهی رو پیش روم نمیدیدم از ی طرف مینا من رو خیلی دوست داشت و منم همینطور از سمتیم واقعا میدونستم وقتی خانواده های هردوطرف بنای مخالفت بزارن چه شرایط بدی پیش میاد...

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687