این داستان ما ادامه داشت طوری که هر روز صبح من ساعت بیدار شدنم از ساعت ۶.۳۰ برای رفتن سرکار شده بود ۵.۳۰ که قبلش یا من با ماشین برم دنبال اون و اونو برسونم سرکار یا اون میومد دنبال من بریم ی دوری بزنیم و بریم سرکار ... چون دیگه هرروز عصر نمیتونست به خانوادش بگه دارم میرم بیرون اما اینجوری حداقل هر روز صبح هم رو میدیدیم این داستان ادامه داشت تا من رفتم یک مسافرت شمال ... تو مسافرت شمال پیام دادن و زنگ زدنش به شدت کم شد که من بعد دو شب بهش پیام دادم چی شده مینا ؟مشکلی پیش اومده ؟ناراحتی از من ؟
گفت نه ی خواستگار برام اومده ... گفتم خب جواب منفی بده بهش کاری نداره که ... گفت اخه پسر دوست مامانمه و مامانم اصرار داره مثبت باشه جواب گفتم خب من با مادرت حرف میزنم که من خواستگار دخترتونم و میخامش اینو که بهش گفتم انگار دنیارو بهش دادن کلی ذوق کرد پشت تلفن .... من میدونستم این سناریوی اکثر دختراست برای اینکه طرف رو بکشونن خواستگاری اما مینا رو بیشتر از خودم میشناختم و میدونستم همه چیزش٬ تمام وجودش با من صادقه و نمیتونه دروغ بگه برای همین قصد داشتم داستان رو یکم جدیترش کنم ...