دلم میخواد پاشه گم شه بره دلم نمیاد مرگشو بخوام ولی نمیخوام حتی یه لحظه ببینمش هشت ساله زندگی زهر شده برام هر کاری کردم بخوام ولی نمیشه بدم میاد از ریختش صحبت کردنش راه رفتنش لباس پوشیدنش دو تا بچه دارم دو تاشم تا ماه چهار نمیدونستم حاملم چون کیست بزرگمیگیره شکمم پریودم تاخیر میندازه
خودم (به زور بابام ها نمیزاشت کار بکنم) کار میکنم این باعث شده یه قرون به من نده خرج لباس و دکتر و مدرسه و مغازه و ... بچه ها همش با خودمه
یعنی بعضی وقتا بابام کمک نکنه نمیتونم یه نون بگیرم
دختر کوچیکمم اونقدر ناشکری کردم هر درد و بلایی میاد سراغش طفلکم شربت های گرون میخوره به قرآن پولشو نمیده ها من میخرم انگار بچه های اون نیستن اصلا کلا از خرجی دادن معافه
از کتکاش نگم که چون از اطرافیان شنیده که تعریف خوشگلیمو میکنن سه چهار بار محکم به دماغم مشت کوبیده که از حال رفتم شکسته بینیم و درد میکنه از بی توجیه هاش به من که بچه هام زود زود از ناراحتی شدید مریض میشن با اسنپ میرم خدا نکنه بگم منو برسون یه جا پول بنزین و روغن سوزی رو هم ازم میگیره