سلام این رو که میخوام بگم واقعا امید وارم اگاهی هم بده داستان براساس واقعیت هست مربوط به همین تازگی هاست شما هم اگر ماجرا های عجیبی از نوجوانا شنیدین بگین بقیه هم اگاه بشن . دو سال پیش که رفته بودم مطب روانشناسم یه پسر هم اونجا بود با پدر و مادرش طی پرس و جو و صحبتی که داشتیم (میپرسیدن شما از کی با اینجا اشنا شدین و اینا )بعد روانشناسم از پدر و مادر پسره اول خواسته بودن که بیاد و منم ازش پرسیدم چی شده که اومدی اینجا و به شوخی و خنده (اعتراف میکنم هم فضولم هم خودش تمایل به حرف زدن داشت🗿کلا ادم صادقی ام )گفت هیچی یه اتفاق بدی برام افتاد و افسردگی گرفتم رد تیغ که رو دستش بود رو دیدم ازش پرسیدم خودکشی کردی (دو تا جای تیغ هم بود یکی پایین تر بود )گفت اره و خودت تا حالا اینکارو کردی و منم گفتم نه ولی بهش فکر کردم شروع کرد گلایه از دخترا که خیلی بی وفا هستن و اینا و من گفتم شکست عشقی خوردی اینجوری میگی ؟ دیگه ادامه نداد گفت نه از تجربه بقیه میگم (من اینجا سه ساعت باهاش بحث کردم و پسرا رو شستم 🗿 ) و بعد از بحثی که باهاش داشتم دیگه به صحبتم ادامه ندادم و بعد روانشناس من یه سری گردهمایی هر از چندگاهی واسه نوجوان ها تشکیل میده و توی همایش دیدمش دوباره و ازم عذر خواهی کرد بابت اون روز و منم معذرت خواهی کردم گفتم باشه و یه جورایی دوباره بحث رو شروع کرد و گفت میخوام یه چیزی بهت بگم (نمیدونم واقعا چرا اینو به من گفت روانشناسم میگه حس صمیمت داشته بهت و منم تعجب کردم )ماجراش این بود که زمانی که ۱۳ سالش بوده و تو شمال زندگی میکرده دختر همسایه که ۲۳ سالش بوده یه سگ مشترک میارن (اینم بگم مثل اینکه خیلی صمیمی بودن از لحاظ خانوادگی )اینا برای نگهداری سگ خب باهم مشورت میکردن و پسره خیلی با این دختره بعد یه مدت صمیمی میشه و در حدی که پسره میرفته پیشش که مثلا باهم بازی فکری چیزی کنن دختره هم باهاش صمیمی رفتار میکرده و همش با محبت باهاش صحبت میکنه (خود دختره هم دانشجوی روانشناسی بوده )پسره میگذره و سفره دلشم با دختره باز میکنه و میگه چقدر تنهاست و دختره هم میگه خب من دوست تو و باهام راحت باش پسره هم بعد یه مدت از دختره خوشش میاد (واقعا نمیتونم بفهمم چطور از دختر بزرگتر از خودش خوشش اومده و اینقدر عاشقش شده!)بعد ها دختره این موضوع رو توی رفتار پسره متوجه میشه و باهاش سرد میشه پسره که خیلی ناراحت بوده از این موضوع متوجه میشه دختره داره ازدواج میکنه و میره سراغ دختره و همه چیز رو اعتراف میکنه و میگه و دختره هم بعدش ارتباط رو کاملا قطع میکنه و به شوهرش میگه و شوهرش هم میاد با خانواده پسره دعوا که دیگه از اونجا برای همیشه خانوادش میرن میان شهر مادرش که شیراز باشه (اینم بگم دعوا ها و اتفاقای خیلی عجیبی افتاده بوده بین خانواده ها خیلی جزئیات دیگه ای نگفت )من وقتی اینو شنیدم خیلی متعجب شدم و سوالم ازش این بود چرا به من گفته طبق گفته خودش داستانشو همو میدونن و خواسته بدونم چرا اونروز اینقدر بد گفت از دخترا و ازش دلخور نباشم (الان هم هر از چند گاهی میبینمش تو همون مرکز و الان ۱۷ سالشه اینو گفتم که مراقب بچهاتون واقعا باشید و پسرا اینجوری گاهی وابسته میشن!