چند روز پیش مادرشوهرم به رحمت خدا رفت درصورتی که من باهاش حرف نمیزدم به علت اینکه نمیذاشت از خونش جدا بشم و شوهرمو پر میکرد ,و شوهرم هم در طول زندگی هم خیلی بی اعتناییهاش بهمین علت بمن بود ,حتی یک بار منونبوسیددر طول هفت سال ,بخاطر همین,و منم چون شوهرم بامن خوب نبود نمیتونستم قبول کنم به اعتبار اونا زندگی کنم تا شوهرم دوستم داشته باشه بخاطر اونا ,و اون هم این مدت چند سال اولش خیلی عذابم میداد پامو از خانه مادرم ,برید به مدت دوماه و گوشیمو ازم گرفت,و یک سال اصلا سعی میکرد هیچ خریدی برای خونه نکنه ,فقط با یارانه ۴۵ هزار تومن زندگی میکردم,و بعدا کم کم بهتر شد,حالا که مادرش مرده من رفتم ختمش و بیشتر کارهارو انجام دادم براشون و شوهرم گفت شب بمون اینجا ولی هیچکدوم از خ.اهراش بامن حرف نمیزدن ,و همه اشون خواهراش سر سنگین بامن بودن و رفتم اشپزخونشون دوتا از خواهرا و شوهرم بودن سلام کردم ولی حتی شوهرمم جوابمو نداد ,و تمام این هفت روز بمن بی اعتنایی کرد ورفت پیش خواهراش منم نمیدونستم چکار کنم ترسیذم با موندنم دائمی بشم اونجا ,و بهم پیشنهاد موندن بدن و اونشب نموندم ,و خونشونم خیلی شلوغ بود حالا شوهرم جلوی جمع بامن حرفی نمیزد و نهایت بی اعتنایی رو بمن کرد و منم هفتمش تموم شد رفتم خونه پدرم و شبش بهش زنگ زدم , و خیلی سرد باهام حرف زد حالا نمیدونم امشبم زنگ بزنم بد خوبه یا بد