همین اول میگم
حوصله قطره چکونی ندارم.
انگشتر دست دختر خواهرشوهرم کردن،ولی حتی یه کلام به ما نگفته خاستگار اومده برا دخترش.
فقط چندشب پیش زنگ زدیم مادرشوهرم برا دعوت افطاری طایفه شوهر. گفت فعلا نگیرید چون خاستگار اومده برا نوه.
میدونم میخواید بگید به من ربطی نداره.ولی چون تو این ۱۲سال تمام زندگی ماها با اینا عجین شده بود و تو همه چیز نظر میدادن من باورم نمیشه تا اینحد ما رو نادیده بگیرن.
تو ذوقم خورده ،ناراحتم که اینهمه تو دست و پاشون بودیم،همه این سالها حتی خونه تکونی هاشونم صدامون میزدن که مثل همشون کار کنیم.
حتی اشپزی...
ما دور همی هرهفته داریم و این مدت تقریبا هر روز در تماس بودبم با خونه ی مادر شوهرم.چون عید بود.
الان امروز اومدیم خونه پدر شوهرم برا نذریشون، اون یکی خواهرشوهرم بلند به مادرشوهرم گفت نبات خبر داره قراره عروسی بشه...؟
من شوکه شدم اصلا.
چون مادرشوهرم فقط دیروز به شوهرم گفته بود همشون موافقن جز خواهرت.
چون خواهرشوهرم خیلی حرفش حرفه،ما باورمون شده بود نمیشه.
نگو دو روز قبلش انگشتر آوردن و دیشب دستش کردن.
شوهرم ۵۰ سالشه.اینو گفتم فکر نکنید جوونیم...