اوایل احساس خیانت داشتم اینکه اینا میان بعنوان مراسم خواستگاری و من با اون پسر داییم که دوسش دارم چت میکنم و بهش تعریف میکنم
احساسمو به پسر داییم که دوسش داشتم گفتمگفتمکه از شرایط خسته ام خب مگه نگفتی تو هم دوسم داری تو هم بیا جلو
میگفت اولا من بیام پدرت با من اوکی نیست دوما نمیگن چرا یهو سر کلت پیدا شد یعدم جنگ بین خانواده های ما و عمو میشه دعوا میشه و اینا
خلاصه طی حرکت عجیبی گفت بهش فرصت بده اگر نخواستیش من هستم باید مطمن شم نمیخوایش و تا تموم نشده به من پیام نده یه هفته ای گذشت داییم اینا میومدن میرفتن و من یه شب که پسر داییم خیلی ابراز علاقه میکرد طی یک حرکت احمقانه بهش گفتم با فلانی در ارتباطیم همو دوست داریم لطفا خودت برو
و اون شب اون پسر دایم که واقعا اقا و باشخصیت بود خیلی ناراحت شد و رفت پیش خانوادس گفت یه کاری برام پیش اومده اگر شما میخواید بمونین من باید برم سه روزی ازشون خبری نبود بعد سه روز با پدر و مادرش اومد گفت منو مریم اون شب خیلی حرف زدیم فهمیدیم بدرد هم نمیخوریم و اینا
من احساس خجالت و شرمندگی زیادی ازش داشتم که هیچ اسمی از اون حرفایی که بهش گفتمنگفت
و وقتی مردونگی رو تموم کرد که گفت انشاا... خوشبخت بشی