۱۸ روز بیمارستان بودیم.پدرم گفت برای خرید داروها میاد کمکم که حوصلش نشد نیامد حالا زنگ زده با داداشم و خانمش و مامانم شام میخواد بیاد عیادت .روزه هم هست گفتم فعلا نیاد تا حالم بهتر بشه.یم عالمه خرج کذدم تا الان روم نمیشه به شوهرم بگم بابام اینا جای عیادت واسه شام میخوان بیان.نظر شماها چیه؟ خودم انقدر خستم هنوز خونه رو جمع نکردم همش درگیر زخم و پانسمان و غذا وقرص و ....شدم
بگو من دستم بند مریض داریه.انگار اینجا کافرستونیه.یکی یه نگاه به من دست تنها ننداخت بگه خرت به چند من، پول داریدیانه، کمک میخوایید یا نه، هم فامیلای خودم هم فامیلای شوهرم ول کردید رفتید حالا پیدا شدید نگران شام پسر وعروستونید؟ این روزا واسه همه هست من فعلا نمیتونم مهمونی نهار وشام وافطاری بدم اگه میخوایید همینجور تشریف بیارید چون شوهرم اذیته بیشتر از نیم ساعت نمیتونه مهمونو تحمل کنه.شرمنده ان شاءالله بعدا خودم خبرتون میکنم
با احمق ها بحث نمیکنم.حتی شما دوست عزیز.بعد از چند سال دوری مجبوری برگشتم به این سایت. یروز دوباره میرم
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
هیچوقت خودخوری نکن نذار دلت بمونه حرفتو بدون عصبانیت بزن بگو بابا این مدت دست تنهابودم کسی کمکم نبود الانم هنوزمشغول مراقبت از همسرمم وهنوزم خسته ام نمیتونم پذیرایی کنم
خدایا همسرمو برام نگه دار شروع خاطراتم زنگیدنت بود